Thursday, December 30, 2010

دلایل کار کردن


پول
سرگرمی
خانه نماندن
حل مسائل جالب
مورد تایید قرار گرفتن
برو کار کن مگو چیست کار
خلق و نوآوری
افزودن ارزش

دلیل کار کردن شما چیست؟

Wednesday, December 29, 2010

اطلاعاتی که قابل فهم نیست

گوینده اخباری که از رادیوی تاکسی ای که من در آن سوار بودم پخش می شد،  از قول مسئول مربوطه می گفت که مردم روزی دو میلیون و هفتصد هزار لیتر بنزین هفتصد تومانی مصرف می کنند و من نفهمیدم این یعنی چه.

بعضی وقتها دلیل اینکه ما نمی توانیم از اطلاعات استفاده کنیم مظروف نبودن آن است. اطلاعات مظروف (contextualized information) اطلاعاتی است که در یک ظرف در کنار اطلاعات مرتبط قرار می گیرد و معنی دار می شود. 

مثلا در مثال فوق اینکه قبل از تغیییر قیمت بنیزین مردم چند لیتر مصرف می کردند و یا در حال حاضر مصرفشان چند درصد هفتصد تومانی و چند درصد صد تومانی است، ظرفی می سازد که اطلاعات گفته شده را برای ما قابل فهم می کند.

اطلاعات وقتی از ظرف خود خارج می شود بیشتر شبیه داده می شود و داده یعنی چند تا عدد یا عبارت گیج کننده که معنی خاصی هم نمی دهد و نهایتا ممکن است باعث تصمیم های اشتباه بشود.

Tuesday, December 28, 2010

ایده خوب چیست؟

یک ایده خوب یک شبکه است. 
کهکشانی از نورونها که در مغز شما برای اولین بار با هم مرتبط می شوند و ایده ای به ذهن خودآگاه شما خطور می کند. به عبارت دیگر ایده یک چیز نیست بلکه بیشتر شبیه یک کندو است.

مغز انسان تقریبا 100 میلیارد نورون دارد که می توانند 100 تریلیون ارتباط عصبی با یکدیگر تشکیل دهند و این یعنی بزرگترین و پیچیده ترین شبکه موجود بر روی کره زمین. یکی از شرطهای اساسی برای شکل گرفتن یک ایده، بزرگی شبکه عصبی سازنده آن است. احتمالا متصل شدن سه چهار تا نورون، ایده خاصی برای شما به ارمغان نخواهد آورد.

شرط دیگر قابلیت پیکربندی این شبکه است. شبکه متراکمی که ناتوان از شکل دادن الگوهای جدید است، قاعدتا نمی تواند لبه های امکان بعدی را بکاود. در نتیجه ایده ای بروز نمی کند، تغییری هم اتفاق نمی افتد.

Monday, December 27, 2010

جستجوی منفی

بعضی وقتها سکوت بهترین جواب است.

بعضی وقتها پیدا نکردن چیزی که به دنبالش هستیم، ما را به بهترین نتیجه مورد نظر هدایت می کند.

به این پدیده جستجوی منفی یا negative search می گویند.




Sunday, December 26, 2010

برچسب می زنم پس هستم

برچسب زدن علاوه بر خراب کردن آدمها کاربردهای زیاد دیگری هم دارد. یکی از کاربردهای آن به اشتراک گذاشتن دانش و یا به عبارت دقیقتر مدلی است که از دنیای اطراف در ذهن خود داریم. ما انسانها درک یا برداشت خود از چیزهای مختلف را در قالب اطلاعات به دیگران منتقل می کنیم و برای سهولت و دسته بندی این اطلاعات از برچسب استفاده می کنیم.

مثال
ماشین قرمز
دوست خوب
آهنگ قدیمی
سیاست تخمی
اینترنت پرسرعت
و یا برچسب جستجو برای این مطلب که دارید می خوانید

آدمها ظاهرا از برچسبهایی که مدلهای مشابه مدل خودشان را توصیف می کنند خوششان می آید و به همین خاطر شبکه های اجتماعی حول و حوش موضوعات مختلف شکل می گیرد. شما احتمالا با دوستانتان برچسبهای مشترک زیادی در یک یا چند زمینه دارید. مثلا کوهنوردی را با حال، آبگوشت را خوشمزه، کتابهای میلان کوندرا را جالب و پراید را ماشینی متوسط برچسب می زنید. البته که اختلاف در برچسب هم می تواند زمینه اختلاف نظر و اشتباه پنداشتن بشود که در مطالب قبلی درباره آن کلی چیز نوشته ام.

برچسب به ما کمک می کند که در دنیای اطلاعات به مکاشفه بپردازیم، اما چطور؟



LibraryThing بزرگترین کلوپ کتاب دنیا، وب سایتی است با بیش از یک میلیون کاربر که تا کنون دهها میلیون کتاب را برچسب زده اند. برای نمونه اگر کتاب ناطور دشت (The Catcher in the Rye) را بر روی این وب سایت جستجو و انتخاب کنید با برچسبهایی نظیر دبیرستان، آمریکایی و نگرانی روبرو خواهید شد. انتخاب برچسب نگرانی (Angst) کتاب غریبه آلبر کامو را در میان دهها کتاب دیگر برای شما آشکار می کند که به نوبه خود با اگزیستانسیالیسم، فلسفه، ادبیات فرانسه، قتل و ... برچسب زده شده است. انتخاب برچسب  اگزیستانسیالیسم ما را به کارهایی از کافکا، داستایوفسکی و انتخاب برچسب ادبیات فرانسه ما را به نوشته های پروست، فلوبر و دوما هدایت می کند.

انتخاب هر برچسب مجموعه ای متفاوت از کتابها را که معرف مدل ذهنی برچسب زنندگانشان هستند، برای ما به ارمغان می آورد. کاربران این وب سایت اینجوری با هم ارتباط پیدا می کنند، با هم دوست می شوند، یافته هایشان را به اشتراک می گذارند و جستجوهای همدیگر را کشف می کنند.

درباره برچسب بیشتر خواهم نوشت...

Saturday, December 25, 2010

زیر پتو در خانه ای بزرگ

ویژگی ناحیه راحتی اینست که ماندن در آن باعث کوچک شدن یا آب رفتنش می شود. درست مثل وقتی که در یک خانه بزرگ تنها هستید و به خاطر ترس از رفتن به اطاقهای دیگر و یا زیر زمین خود را در اطاق خواب و نهایتا زیر پتو حبس می کنید.

برای رشد چاره ای به جز خارج شدن از ناحیه راحتی و رفتن به ناحیه کشیدگی وجود ندارد

Thursday, December 23, 2010

سؤالهای بد

سؤالهایی هستند که جواب آنها بلی/خیر یا کلا چند گزینه ای است
سؤالهایی هستند که با "چرا" شروع می شوند
سؤالهایی هستند که جواب آنها یک حقیقت است

بیشتر معلمها (و اساتید و هر کس دیگر که می خواهد چیزی را به کسی یاد بدهد) بیشتر وقتها از این سؤالهای بد می پرسند
بیشتر معلمها تصور نمی کنند که از دانش آموزان بشود چیزی یاد گرفت
بیشتر معلمها وقتی سؤال می پرسند، جواب درستش را می دانند یا حداقل خودشان اینطور فکر می کنند


بیشتر دانش آموزان یاد می گیرند که جواب درست را حفظ کنند
نیاز به اندیشیدن، جستجو و اکتشاف در بیشتر دانش آموزان می میرد

بیشتر دانش آموزان بعد از یک مدت تبدیل به یک معلم می شوند


Wednesday, December 22, 2010

کاری است هم لذت بخش، هم پرسود و هم کم هزینه

جستجو از آن کارهایی است که می تواند بسیار لذت بخش باشد و اگر این کار را با یک کامپیوتر متصل به اینترنت انجام دهید، بر خلاف انواع دیگر جستجو مانند جستجو در آبهای قطب شمال، بی خطر و کم هزینه هم خواهد بود. البته منظور من در اینجا گشت و گذار بر روی اینترنت نیست.

بیشتر ما از اختصاص وقت روزانه خود به فعالیتهای مختلف مثل رفت و آمد، خوردن و خوابیدن خبر داریم و برای کارهای مختلفی مانند کلاس زبان یا ورزش هم به شکل فعال برنامه ریزی می کنیم. ولی واقعا چند نفر فعالانه برای جستجو برنامه ریزی می کنند و وقت خود را آگاهانه به آن اختصاص می دهند؟ مثلا تا حالا از کسی شنیده اید که هفته ای پنج ساعت جستجو کند؟ روزی یک سؤال نو بپرسد؟ ماهی یک چیز جدید کشف کند؟

برای جستجو کردن هیچکدام از موارد زیر لازم نیست؟
اجازه
دستور
پول
زندگی در فرنگ
آسمان آبی
وقت فراوان

شرط لازم و کافی برای جستجو واکتشاف در این دنیای به هم چسبیده امروزی شاید یک چیز بیشتر نباشد:

کنجکاوی

Tuesday, December 21, 2010

Perspective

به هر موضوعی می توان از دیدگاههای مختلف نگاه کرد، مثلا همین موضوع حذف یارانه را ازاین چشمها ببینید (واقعا خود را در این نقش تصور کنید و به موضوع حذف یارانه نگاه کنید):

از چشم یک دانشجو در آرژانتین
از چشم یک راننده تاکسی تهرانی
از چشم گوگل
از چشم آسمان تهران
از چشم سد کرج
از چشم خودتان
از چشم کسی که به دنبال ایده ای برای کسب و کار است


چیزی فرق کرد؟

Monday, December 20, 2010

عجب خری هستی

قسمت ششم - فرایند مخالفت

الن گرينسپن رئيس پنج دوره اى بانك مركزى آمريكا در زمان خودش كسى بود و برو بيايى داشت، نه فقط در آمريكا كه در خيلى كشورهاى ديگر هم، تا آنجا كه فرانسويها نشان افتخار لژيون به او دادند و كتاب زندگى نامه اش ميليونها دلار فروش رفت.

قبل ازاينكه ورشكستگى همه دنيا را فرا بگيرد و به روايتى چهل درصد ثروت دنيا دود شود وآقاى گرينسپن را در مجلس بازخواست كنند افراد مختلفى بارها به او گفته بودند اشتباه مى كند ولى او چون به شدت عقيده داشت كه بازارهاى مالى خودشان را مى توانند تنظيم كنند، نه تنها با مخالفانش مخالفت مى كرد بلكه آنها را خطرناك مى خواند و به كمك همفكرانش قانونى را گذراند كه مخالفانش نتوانند با او مخالفت كنند. گرينسپن مخالفانش را براى اقتصاد خطرناك مى دانست.

اين فرايند جالبى است كه همه ما در مورد كسى كه با ما مخالف است اعمال مى كنيم:
اول فرض جهالت يعنى مى گوييم يارو نمى داند، اطلاعات كافى ندارد، خبر ندارد و بعد سعى مى كنيم با دادن اطلاعات و آموزش طرف را توجيه كنيم، قضيه را حاليش كنيم و خلاصه كلام با خودمان موافقش كنيم. ولى اگر موافق نشد؟

قدم بعدى فرض حماقت. يعنى فرض مى كنيم يارو نمى فهمد، خر است، شعور ندارد، عقلش نمى رسد و به عبارت مؤدبانه ظرفيت عقلى درك چيزى را كه ما به آن رسيده ايم ندارد.

اگر يارو را خر فرض نكرديم و با آموزش ما هم با همراه نشد چى؟
قدم آخر فرض شرارت. مى گوييم يارو قصد بد دارد، دشمنى مى كند و مى خواهد حال ما را بگيرد. عبارت جورج بوش درباره محورهاى شرارت را شايد هنوز به ياد داشته باشيد!

عقيده ما مدلى است كه از واقعيت داريم و وقتى مدل ما با مدل يك نفر ديگر از همان واقعيت فرق مى كند اين كارى را كه در بالا گفته شد با او مى كنيم يعنى اول نادان بعد نفهم و دست آخر هم دشمن فرض مى كنيمش.


طبيعى است كه عين همين كار را ديگران هم با ما بكنند وقتى ما را در اشتباه مى پندارند. جاى تعجب ندارد كه اين همه از اشتباه كردن و در اشتباه بودن گريزانيم!

اشتباه ادامه دارد...

Saturday, December 18, 2010

سؤال یا جواب

دسته ای از آدمها سؤال می پرسند و دسته دیگر جواب می دهند. پس از این نظر آدمها را به دو دسته کلی می توان تقسیم کرد. البته بین این دو دسته انواع دیگری هم مشاهده می شود که آنها را هم می توان در نهایت در همین دو دسته قرار داد. مثلا عده ای با وجود اینکه جزو دسته دوم قرار دارند وانمود می کنند که از دسته اول هستند، به عبارت دیگر سؤال می کنند که جواب مورد انتظار خودشان را بشنوند.

اصولا سؤال خوب پرسیدن کار سختی است و عده معدودی که این کار سخت را خوب یاد می گیرند و در آن ماهر می شوند، از آن نون هم در می آورند. با  این مهارت به کار و زندگی و یا کسب خودشان یا دیگران ارزش افزوده می کنند.

بله شغل بعضی ها سؤال خوب پرسیدن است.

Thursday, December 16, 2010

واقع گرای ساده لوح

تجربه ای که ما از جهان داریم لزوما با واقعیت جهان خارج منطبق نیست. مثلا اگر شما یک خفاش باشید رنگ قرمز برایتان وجود ندارد، اگر یک صخره باشید، صدای بلند برایتان بی معنی است و اگر یک اسبچه هستید موفقت و پشیمانی در زندگی شما وجود ندارد و اگر یک آدم باشید امواج مادون قرمز را تجربه نمی کنید.

ولی خیلی از آدمها (بیشتر آنها یا شاید هم همه آنها) اینطور فکر نمی کنند و تجربه خود را از واقعیت معادل واقعیت خارجی می پندارند. روانشناسان به این الگوی رفتاری اصطلاحا واقعگرایی ساده لوحانه یا Naive Realism  می گویند. واقعگرایی ساده لوحانه کاری است که به طور خودکار انجام می دهیم نه از روی قصد و اراده.

Wednesday, December 15, 2010

زندگی با یقین


آدمها اصولا یقین داشتن را به زندگی در شک و عدم قطعیت ترجیح می دهند.

آدمها حاضرند برای بدست آوردن یقین، بهایش را بپردازند. این بها گاهی پول است مثل وقتی که برای ماشینتان بیمه می خرید. گاهی هم فرصتهایی که بی خیالش می شوید.

وقتی یقین دارید که از دست شما کاری بر نمی آید، بهای یقین خود را با صرف نظر کردن از یک سری فرصتها پرداخته اید.

از سوی دیگر کسانی که به جستجوی عدم قطعیت در زندگی عادت می کنند همیشه چیزهای ارزشمندی کشف می کنند.

Tuesday, December 14, 2010

امکان بعدی

ايده ه های خوب از كجا می آيند؟

اين عنوان كتابی است نوشته استيون جانسون و منتشر شده در سال ٢٠١٠




نويسنده با نگاه به طبيعت، تاريخ نوآوری را می کاود. ميلياردها سال رشد تکاملی باعث برخورد و تركيب مولكولهای ساده و در نتيجه به وجود آمدن تركيبات و مولكولهای جديد شده است. این تکامل در هر مقطع زمانی مواد لازم برای يك مخترع، مكتشف و يا نو آور فرآهم كرده است. نويسنده معتقد است ايده های خوب در محدوده زمان و مكانشان اتفاق می افتند و به عبارت ديگر با چيزها و مهارتهای موجود دوروبرشان محدود می شوند.

ايده جالبی كه نويسنده از علم شيمی پريبيوتيك در اين زمينه در فصل اول كتابش آورده را من به اين شكل خلاصه می كنم:

 ميلياردها سال پيش كه حيات بر روی كره زمين وجود نداشت، مولكولهای پايه مثل آمونياك، اسيدهای آمينه، آب، متان، دی اكسيد كربن و ساير تركيبات ساده تنها مالكين اين كره خاكی بودند. حال تصور كنيد كه شما در آن زمان نقش خدا را بازی می كرديد و می خواستيد با تركيب اين مولكولها چيز جديدی بسازيد. مسلما می توانستيد اجزای تشكيل دهنده حيات پيچيده امروزی مثل پروتئين، قند و يا اسيدهای سازنده دی ان ای را بسازيد ولی قاعدتا نمی توانستيد فرايندهای شيميايی سازنده يك پشه، گل آفتابگردان يا مغز انسان را پديد بياوريد.

در اين مقوله آقای جانسون واژه زيبايی از استوارت كافمن دانشمند آمریکایی را وارد كتابش مي كند. اين واژه كه the adjacant possible است را من امكان بعدی ترجمه می كنم. اين واژه منحصر بفرد هم محدوديت و هم پتانسيل خلاقانه تغيير و نوآوری را منعكس مي كند. زيبایی ای كه در امكان بعدی نهفته اينست كه مرزهايش با اكتشاف آنها رشد می كنند. برای مثال خانه ای جادويی را در نظر بگيريد كه با باز كردن هر درش، رشد می كند و شما را به اطاقی ديگر هدايت می كند، اطاقی با درهای ديگر به اطاقهای ديگر.

چهار ميليون سال پيش اگر اتم كربنی بوديد تركيباتی كه می توانستيد در آنها شركت كنيد خيلی زياد نبودند ولی امروزه همان اتم كربن بدون يك نانو گرم تغيير می تواند در تركيب اسپرم يك نهنگ، مغز انسان، يك درخت و يا ويروس آنفلانزای خوكی شرکت کند. می بينيد كه اين امكان بعدی چه راه طولانی ای را از زمان آن مولكولهای تنها، طی كرده است.
نويسنده اين فصل را با اين نتيجه پايان می دهد كه هنر، كشف لبه ها يا مرزهای امكان است كه ما را احاطه كرده اند و اما نتيجه گيری مهمتر پاسخ به اين اين پرسش است كه:


چه محيطهایی ايده های خوب مي آفرينند؟

محيطهایی كه كشف لبه ها را در اعضايشان تشويق می كنند، چون در اين لبه ها خيلي چيزها ( هم مفهومی و هم فيزيكی ) وجود دارد كه تركيب آنها به نوآوری می انجامد. برعكس محيطهايی كه آزمايش و ايجاد تركيبات جديد را تنبيه می كنند، محيطهايی كه بعضی از شاخه های امكان بعدی را از ديد اعضای خود محو می كنند و خلاصه جوامعی كه وضع موجود را راضی كننده نشان مي دهند، اصولا نسبت به جوامع نوع اول، نوآوری كمتری درشان ديده می شود.

نوآوری در نشستن و فكرهای بزرگ كردن اتفاق نمی افتد. هنر نوآوری اكتشاف لبه ها يا مرزها  و ساختن تركيبات جديد با امكانات موجود در آنجاست.


Monday, December 13, 2010

what Socrates teaches us

the questioning of convention
the removal of fears and desires that lack any rational foundation
a radical reordering of priorities with a view to the soul's health
and above all the notion of self-mastery

excertp from the book "From Epicurus to Epictetus"
A. A. Long

Sunday, December 12, 2010

موتور اکتشاف



موتور اکتشاف یا discovery engine

کوتاهی الکساندر فلمینگ در ضدعفونی کردن کشت باکتریها بود که باعث کشف پنی سیلین شد. ارشمیدس روش اندازه گیری حجم اشکال غیر هندسی را با فرو رفتن در وان حمام کشف کرد. و کریستف کلمب آمریکا را با دریانوردی به مقصد هند کشف نمود.

ویاگرا، امواج مادون قرمز، ال اس دی، مایکروفر و پرینتر جوهری مثالهای دیگری از کشف اتفاقی هستند. کشف چیزی وقتی در جستجوی چیز دیگری هسیم حیرت انگیز است. خیلی وقتها نا امیدکننده ترین جاده ها ما را به بهترین مقصدی که اصلا انتظارش را نداریم می برند. ظاهرا پیدا کردن چیزی وقتی به دنبالش می گردیم کار خیلی سختی است. به همین خاطر چیزها را باید وقتی جستجو نمی کنیم پیدا کنیم!

موتورهای جستجو تمام تلاش خود را می کنند که مرتبط ترین نتیجه با جستجوی ما را، به ما نشان دهند. ولی اگر کنجکاوی ما به جای مرتبط ترین، جالبترین نتایج را ترجیح بدهد چی؟ جالبترین نتیجه می تواند مرتبط ترین نتیجه نباشد.

ما اصولا در محدوده دانش خود جستجو می کنیم ولی بهترین جوابها معمولا در لبه ها یا مرزهای دانستن و ندانستن نهفته اند. جایی که از از محدوده جستجوی ما خارج است. خارج است چون نمی دانیم چه سؤالی باید بپرسیم. چون نمی دانیم که چه نمی دانیم.

شکل فوق صفحه اول بینگ را نشان می دهد. موتوری که اگر فقط موتور جستجو بود من محل زندگی سالوادور دالی نقاش مورد علاقه ام و خیلی چیزها و جاهای جالب دیگر را شاید هرگز کشف نمی کردم. 

هم دعا از تو اجابت هم ز تو (مولانا)

Saturday, December 11, 2010

مبتکر اولین هات داگ واقعی در ایران

شستشوی مغزی

خیلی وقت پیش شروع شد، وقتی پنج ساله بودی، شایدم قبل تر. اصلا وقتی که اولین آدم باسواد (شاید پدر و مادرت) شروع کرد به تو چیزی یاد دادن و از آن وقت تو در سیستمی قرار گرفتی به نام سیستم آموزشی. سیستمی که هدفش شستشوی مغز تو بود. اینکه در کله تو فرو کند که تو آدم متوسطی هستی و درست کردن چیزهای متوسط برای آدمهای متوسط از جمله معلمینت، امن ترین و بهترین راه رسیدن است به هرچه می خواهی.

سیستمی که سالیان سال به تو یاد داد مسائل سخت ریاضی را برخلاف میلت حل کنی، فرمولهای گنده فیزیک و شیمی را حفظ کنی و از همه مهمتر مثل یک قهرمان تست کنکور بزنی، هر تست در 45 ثانیه. اصلا بیخود نیست اسمش را گذاشته اند آموزش متوسطه! اینقدر متوسط است و اینقدر مغز تو را برای متوسط بودن شستشو داد که رفتن به آموزش عالی هم هیچ فایده ای نداشت و امکان عالی شدن سالها پیش از عالی شدن اسم سیستم آموزشی تو در تو مرده بود.
معلمان سخت کوش و والدین دلسوز با سالها تلاش و دلسوزی هرگونه خلاقیت، منحصر بفرد بودن و اصالت را از تو گرفتند تا در خط مطمئنه متوسط حرکت کنی، جایی که قابل پیش بینی و امن است.

اصلا چرا سیستم آموزشی (ظاهرا در همه جای دنیا همین جوری است!) به ما یاد داد که بهترین روش زندگی مثل بقیه متوسط بودن است؟ دانشگاه رفتن، مهندس و دکتر و استاد دانشگاه شدن، استخدام شدن، خریدن یک ماشین قسطی، مسافر کشی و تلویزیون تماشا کردن.

شاید چون این سیستم زائیده نیاز یک انقلاب صنعتی بود که برای چرخیدن چرخش کارگر و مهندس و راننده و اپراتور لازم داشت، آدمهایی که بتوانند مطابق یک دستورالعمل کاری را به درستی و با کمترین اشتباه انجام دهند. اگرچه خود انقلاب صنعتی هیچوقت به اینور دنیا نرسید ولی سیستم آموزشی اش با همان سبک و سیاق آمد و تو در آن یاد گرفتی که متوسط باشی.

آنقدر متوسط که مبتکر اولین هات داگ واقعی در ایران بودن را ابتکار بدانی.

آنقدر متوسط که ارسال اس ام اس تبلیغاتی برای تحویل تخم مرغ درب منزل را نوآوری در کسب و کار بدانی.

و آنقدر متوسط که گرفتن متوسط ترین نمره آموزش متوسطه بشود ملاک نخبه بودنت.


اما خبر خوب اینکه انقلاب صنعتی دیگری در همین زمان ما دارد اتفاق می افتد و زندگی تو از سر بخت و اقبال در مسیر آن قرار گرفته است. انقلابی که دیگر مرز نمی شناسد و سالهاست به همه دنیا رسیده است و درهای فرصتهای طلاییش به روی همه(حداقل به روی کسی که آنقدر دانش و امکانات دارد که این مطلب را بخواند) باز شده. این انقلاب برخلاف انقلاب قبلی آدمی لازم دارد که با بقیه فرق کند و ایده های اصل و تازه داشته باشد، آدمی که جسورانه اشتباه کند و از اشتباه هایش یاد بگیرد. آدمی که مغزش را به شستشوی سیستم آموزشی نسپرد.


   

Friday, December 10, 2010

تفاوت دانش و عقیده

قسمت پنجم - من می دانم پس من اشتباه نمی کنم!

اصولا دانش یا دانستن با اشتباه جور در نمی آید. وقتی می گوییم چیزی را می دانیم این به این معنیست که جایی برای اشتباه وجود ندارد. در حالیکه اگر بخواهیم امکان اشتباه کردن را هم در نظر بگیریم باید بگوییم به عقیده من.... یا من اینطور فکر می کنم....

می توان گفت عقیده واحد تشکیل دهنده هوش ماست، عقیده چیزی است که ما را به عنوان انسان از ماشین متمایز می کند. ابزاری که به کمک آن در این دنیا با مهارت گشت و گذار می کنیم. البته عقیده همانطور که واحد هوش ماست واحد اشتباه ما هم هست، هر اشتباهی که می کنیم در نهایت یک عقیده است.


اشتباه ادامه دارد...

Thursday, December 9, 2010

I think you are wrong

You receive an email
You find it so right that you decide to forward it to everyone
You think it's right to send it to me even if it's not relevant to me
You think you have the right to do that, I think you are wrong
I think you spam me, you think I am wrong
I think you are wrong, you think you are right
I choose to have your emails in my spam folder
Whoever is wrong, whoever right, We don't communicate anymore!

Wednesday, December 8, 2010

اشتباه از کجا می آید؟

قسمت چهارم - حواس و ادراک

ما در دو مرحله جهان اطراف خود را می فهمیم: در مرحله اول سیستم عصبی ما (حواس) به اطلاعاتی از محیط اطراف واکنش نشان می دهد. مثلا چیزی را بو می کشیم یا وزش نسیمی را حس می کنیم یا قیافه ای را می بینیم و ...
مرحله بعدی ادراک است که در آن اطلاعات به دست آمده را پردازش می کنیم و آنرا برای خود با معنی می سازیم. به عبارت دیگر ادراک، تفسیر حس است.

حالا این پرسسشها مطرح می شود: یک- حواس ما چگونه از محیط اطراف اطلاعات به دست می آورند؟  دو- از کجا مطمئن می شویم که اطلاعات به دست آمده دقیق است؟

اگر نتوانیم به حواس خود اعتماد کنیم چگونه می توانیم به دانش به دست آمده ( اطلاعات پس از مرحله ادراک در ذهن ما به دانش تبدیل می شود) توسط این حواس اعتماد کنیم؟

پروتاگوراس (Protagoras) فیلسوف یونانی، راه حلی هوشمندانه برای رفع این مشکل داشت. پروتاگوراس که سر دسته گروهی از فیلسوفان به نام صوفیان ( نه آن صوفیان که معمولا ما در ذهن داریم، تفاوت این دو نوع صوفی هم به نظر من جالب است که کشف آن را به عهده خواننده کنجکاو می گذارم) در اوایل قرن پنجم قبل از میلاد بود، با وجود اینکه معتقد بود حواس ما مبدا همه دانش ما هستند ولی اصولا اینکه این حواس می توانند اشتباه کنند را از زیر نفی می کرد. البته این واقعگرایی بسیار جالبی است یعنی جهان دقیقا همانطور است که ما درکش می کنیم.

بنابراین پروتاگوراس را اولین فیلسوف غربی می توان دانست که به مقوله اشتباه می پردازد البته با نفی آن از زیر! او می گوید وقتی که پای ادراک در میان است همه درست می گویند. چیزی که افلاطون با آن مخالف بود. مثالی از افلاطون:

اگر نسیمی بوزد و من فکر کنم سرد است و تو فکر کنی گرم، دمای واقعی نسیم چیست؟ پروتاگوراس می گوید برای من گرم است و برای تو سرد، همین! واقعیتی در جهان خارج نیست، واقعیت ادراک ماست و اگر واقعیت من مخالف واقعیت توست، خوب واقعیتهامان متفاوتند. افلاطون این طرز فکر را چرند می داند و معتقد است نسیم هم برای خودش مستقل از ادراک ما باید واقعیتی داشته باشد و استفاده از دماسنج را اکیدا به پروتاگوراس توصیه می کند.


اگر مانند افلاطون بپذیریم که واقعیتی مستقل از ادراک ما در جهان خارج وجود دارد، از کجا می توانیم مطمئن شویم که اطلاعات را درست و دقیق به دست آورده ایم؟ جواب: نمی توانیم! در نتیجه هیچ تضمینی وجود ندارد که همین الان درباره ادراکی در اشتباه نباشیم، همانطور که اغلب مردم زمانی درباره مسطح بودن زمین یا گشتن خورشید به دور زمین در اشتباه بوده اند.


اشتباه ادامه دارد....

Tuesday, December 7, 2010

هر نفسی که فرو می رود ممد حیات است

و چون بر می آید مفرح ذات


و ده چیز دیگر که در سال 2010 از دست و زبان من برنمی آید کز عهده  شکرش بدرآید:


  1. خواندن کتابی در روز انتشارش یا چند روز پس از انتشارش یا اصلا خواندنش
  2. itunes
  3. iPad
  4. email
  5. blogging
  6. RSS Feeds
  7. slideshare
  8. youtube
  9. facebook
  10. google



Monday, December 6, 2010

کور خطایی

قسمت سوم

نکته جالبی که نویسنده اشتباه کردن به آن اشاره می کند اینست که ما یا می توانیم  در اشتباه باشیم و یا می توانیم به اشتباه خود، آگاهی داشته باشیم ولی هر دو اینها نمی توانند در یک زمان وجود داشته باشند.

بنابراین از فعل اول شخص زمان حال برای بیان اشتباه نمی توانیم استفاده کنیم. اصولا جمله "من در اشتباهم" معنی ندارد و به جای آن می گوییم "من در اشتباه بودم". به عبارت دیگر به محض اینکه متوجه اشتباه خود می شویم دیگر در اشتباه نیستیم!

کورخطایی یا error blindness پدیده ای است که توضیح می دهد چرا ما نمی توانیم خطای خود را ببینیم! گویی شکل گیری خطا در ذهن ما پدیده ای غیبی و خارج از کنترل ماست. چیزی مثل طوفان یا زلزله و اینجاست که آدم جایزالخطا می شود و اصولا در هیچ دادگاهی هم دربرابر کاری که خارج از کنترلش بوده مسئول نیست!

افلاطون معتقد بود که روح ما زمانی با جهانی هستی وحدت داشته است و از وقتی به این قالب فیزیکی درآمدیم شروع به اشتباه کردن نمودیم. فیلسوف دیگری به نام جان لاک فکر میکرد اشتباههای ما ناشی از فاصله بین زبان گفتاری و واقعیت چیزهاست، شکافی بین اصالتی غیر قابل توصیف و نزدیکترین کلمات به آن واقعیت که سعی در توصیف آن دارند. مارتین هایدگر فیلسوف آلمانی هم معتقد بود ما اشتباه می کنیم چون مکان و زمان ما را محدود می کند و ما قادر نیستیم فراتر از این دو محدودیت، چیزها را ببینیم.

دلیل پیدایش آن هر چه باشد، اشتباه در ذهن ما شکل می گیرد و زمانی هم که در اشتباهیم آنرا تجربه نمی کنیم و زمانی متوجه آن می شویم که آن اشتباه معمولا با یک درست دیگر جایگزین شده و دیگر وجود ندارد. به زندگی ادامه می دهیم تا درستی دیگر جای خود را به اشتباه تازه کشف شده بدهد!

اشتباه ادامه دارد...

Sunday, December 5, 2010

اشتباه می کنم پس هستم

قسمت دوم - اشتباه شد!

سن آگوستين دوازده قرن قبل از اينكه دكارت جمله معروف "من می انديشم پس هستم" را بگوید، گفته بود "من اشتباه می كنم پس هستم".

اين دیگر چه چيزی است كه از طرفی جزئی از وجود ما و نشانه زنده بودن ماست ولی از طرف دیگر هر وقت آن را انجام می دهيم ( می فهميم كه اشتباه كرده ايم) طوری رفتار می كنيم كه انگار اتفاقی نيفتاده يا نبايد اتفاق می افتاده يا آنرا انكار می كنيم، ناديده می گيريم يا سعی مي كنيم گردن كس ديگری بيندازيمش يا ....

 اصلا مهم نيست اشتباهي كه كرده ايم بزرگ است یا كوچك. فرقی نمی كند كه وسط يك بحث متوجه شویم حق با طرف مقابل بوده است يا وسط يك زندگی تشخيص دهيم كه در مورد خودمان، كارمان، عشقمان و يا عقايدمان اشتباه می كرده ايم. در هر صورت ابزار يا منابعی كه با كمكش بتوانيم چنين موقعيتی را مديريت كنيم در اختیار نداريم.

در عوض در اين جور مواقع دو استراتژی را استادانه پياده مي كنيم:
اول اينكه وقتی مي فهميم اشتباه كرده ايم می گوييم: "من اشتباه می كردم ولی..." جای خالی ای كه با انواع و اقسام توضيحات خلاقانه كه توضيح می دهند چرا آنقدرها هم در اشتباه نبوده ايم! پر مي شود.
دومی هم جمله معروف و مجهول "اشتباه شد" است. گويی تنها كاری كه در برابر اشتباهمان بلديم بكنيم اينست كه تاييد كنيم مال ما نبوده است. مثل آشغالی كه در بچگی توی كلاس می ريختيم و وقتی ناظم می پرسيد، مال هيچ كس نبود. هنوز هم می ريزيم ولی توی كوچه و خيابان و طبيعت و هزار جای دیگر ولی ديگر نه كسی می پرسد و نه نيازی هست به توضيح.

هرچقدر پذیرفتن و تایید اشتباهات خودمان برای ما سخت و غیر ممکن است در عوض تاييد اشتباه ديگران از مهارتهایی است که همه مدارج ترقی آن را تا آخر عمر طی مي كنند. در يافتن، تاييد و تاكيد بر اشتباهات ديگران لذتی موجود است كه در درست بودن نيست و گويی هیچکس هيچگاه از آن سير نمی شود. اين جمله "بهت نگفتم!" حتی مودبترين و مهربانترین آدم را به عرش اعلا می برد. گويی نه تنها درست هستيم بلكه در درست بودن هم درست هستيم، اصلا درست به توان دو هستيم، درست اندر درست. 

و چون با اندكی تامل می توان فهمید كه اين احساس خدشه ناپذير درستی را همه دارند در نتیجه برای درست بودن و درست ماندن بین طرفهای مقابل در یک رابطه جنگ در می گيرد. جنگی برای احقاق حق درست بودن!


اشتباه ادامه دارد...

Saturday, December 4, 2010

مشکل دو تاست

مشکل اول خود مشکل است.


مشکل دوم ناتوانی ما در اعتراف به مشکل است. در صحبت کردن درباره آن. در کمک خواستن برای رفع آن. (البته منظور غر زدن نیست!)

معمولا هیچ مشکلی همینجوری از بین نمی رود. باید خوب آن را بشناسی با صدای بلند به آن اعتراف کنی و شاید هم برای حل آن کمک بگیری.




Friday, December 3, 2010

اشتباه کردن: ماجراهایی در حاشیه خطا

قسمت اول- ابر اشتباه

نقل قولی كه از بنجامین فرانکلین در مطلب قبلی خوانديد شروع كتابی است به نام اشتباه کردن (Being Wrong: Adventures IN The Margin of Error) نوشته كاترين شولز.

چیزی که بعد از عنوان این کتاب نظر من را جلب کرد این بود که بعد از سالها تعلیم گرفتن و تربیت پذیرفتن و یاد گرفتن درست و غلط! دیدم چقدر این کتاب 611 صفحه ای که به اشتباه کردن و فواید آن می پردازد، به طبیعت من نزدیک است و جواب سؤالهای زیادی را می تواند بدهد.

اشتباه کردن از آن معدود کتابهایی است که برخلاف حجم نسبتا زیادش خط به خط آن را با ولع می خوانی (یا می خوری!) و خیلی وقتها هم کلمات و جملات و ایده هایش مثل نور تازه ای است که هر چیزی را که روشن می کند باید بایستی، فکر کنی و با عمیق شدن در آن سؤالها و جوابهای تازه آشکار شده را در ذهنت مرتب کنی.

خواندن این کتاب را به آنها که کتاب می خوانند پیشنهاد می کنم. برای آنها هم که به هر دلیل ممکن است این کتاب را نخوانند برداشت خودم را از آن می نویسم و از این به بعد شما می توانید با برچسب کتابلاگ و اشتباه آنها را دنبال کنید.

   كتاب با اشتباه شناسی یا wrongology آغاز می شود و اين پرسش كه اصولا چرا ما اينقدر با درستی(درست بودن، حق داشتن یا هر چیزی که شما اسمش را می گذارید) حال می كنيم؟
درستی، ترجمه من از being right است و شامل داشتن پندار و گفتار و كردار درست (نه نیک!) می شود. در درست بودن لذتی است فراگير كه همه با آن حال می كنند و برخلاف لذات ديگر مثل شكلات و مسافرت و آن كار ديگر، هيچ تبعيضی برای موضوع خود قائل نمی شود. مثلا ما از بوسيدن هر كسی لذت نمي بريم ولی موج لذت از درست بودن در هر زمينه ای و در برابر هر کسی (همسر، راننده تاکسی و یا طرفداران تیم مقابل) وجود ما را فرا ميگيرد. فرقی هم نمی كند كه موضوع، سياست خارجی آمريكاست يا طرز تهيه آبگوشت. فرقی نمی كند كه موضوع پيش بينی ورشكستگی دوست عزيزی است يا برنده شدن تيم مورد علاقه مان. همين كه حق با ما باشد كافی است تا برق شادی وجود ما را درنوردد.

جالبتر اينكه همانقدر كه از درست بودن لذت می بريم از احساس درست بودن هم مشعوف می شويم و اين احساس كه ما درستيم بخش جدايي ناپذير ما در بحثها و پيش بينيها و شرط بندی ها و قضاوتهایمان می شود. ما معمولا طوری زندگی می كنيم كه گویی هميشه و در هر زمينه ای ما درست هستيم(حق با ماست). از سياست و اقتصاد گرفته تا مذهب و اخلاق و هر چيز ديگر.

 البته ايده اين نيست كه درست بودن خوب نيست و يا تا حالا هيچ كمكی به ما نكرده است. بلكه برعكس هستی ما بر روی كره زمين وابسته به شناخت و نتيجه گيری دقيق در خيلی از زمينه ها مثل اتم است.

مساله اينجاست كه چرا وقتی می فهميم كه اشتباه كرده ايم دچار شرم و سرافكندگی می شويم. و تازه این شروع ماجراست: در ضمير فردی و جمعی ما اشتباه علاوه بر شرم و حماقت به معنی جهالت، ديوانگی و غير اخلاقی بودن و خیلی چیزهای دیگر هم هست. به عبارت ديگر اشتباهات ما شاهدی می شوند برای شكست هوشی و اخلاقی و اجتماعی ما.

خلاصه اینکه بزرگترين اشتباه ما اشتباه درباره معنی اشتباه است. پدیده ای كه نويسنده آنرا ابر اشتباه يا meta-mistake می نامد. اشتباه نه تنها نشانه كم بودن عقل و شعور نيست بلكه عنصری است حياتی در ادراك بشر. خصوصيات ارزشمندی چون شهامت، تخيل و خوش بينی بدون وجود اشتباه بی معنی خواهند بود.
همانطور كه بنجامين فرانكلين گفته اشتباه کردن پنحره ای است به طبيعت نرمال انسانی. اشتباهات ما هرجقدر هم بزرگ باشند نهايتا همین اشتباه كردن است كه به ما می آموزد كی هستيم نه درست بودنمان.


اشتباه ادامه دارد...

Thursday, December 2, 2010

Truth is uniform and narrow

Perhaps the history of the errors of mankind, all things considered, is more valuable and interesting than that of their discoveries. Truth is uniform and narrow; it constantly exists, and does not seem to require so much an active energy, as a passive aptitude of soul in order to encounter it. But error is endlessly diversified; it has no reality, but is the pure and simple creation of the mind that invents it. In this field, the soul has room enough to expand herself, to display all her boundless faculties, and all her beautiful and interesting  extravagancies and absurdities.

Benjamin Franklin

Wednesday, December 1, 2010

search for truth, from aporia to ataraxia

Se--tus Empiricus ( I don't want to get my blog filtered because of the beautiful name of a Greek philosopher!) has the honour of being the first philosopher to define dogmatikos in his book "Outlines of Pyrrhonism" as:


"one who in philosophical investigations believes that he has discovered the truth"

Scepticism which had been born centuries before Empiricus, was rediscovered and articulated beatifully by him in the late second century A.D.:


The original sceptic was a strong-minded philosopher who wanted to get at the truth, as a way of settling the discrepancies or disagreements which troubled him in his experience of the world. As a result of his investigations he found that he was faced not only with conflicting appearances but also with conflicting appearances of equal weight; his inability to adjudicate between them resulted in his suspending judgement, and this turned out to give him what he had been looking for all along—freedom from disturbance(ataraxia).

The crucial notions in this account are:
  1. Disturbance or aporia in the face of conflicting appearances.
  2. Philosophical investigation of them.
  3. Attempts to settle the discrepancies by adjudicating between them.
  4. Discovering the reason why they cannot be settled, that is, the equal weight of the conflicting  appearances.
  5. suspension of judgement as the cure for the initial disturbance or aporia.
Empiricus considers three basic approaches to epistemology:
  • The "dogmatists" assert that truth is discoverable.
  • The "academics" deny that truth is discoverable. (there is a good overlap between dogmatists and academics in our day and age!)
  • The "sceptics" suspend judgment and continue to search for conditions under which truth may be discovered.

Maybe the world needs more sceptics to get rid of more disturbances.
Maybe the world needs more maybe.
Maybe.