Saturday, April 30, 2011

در مدح اشتباه

زیبایی و لذتی که در اشتباه است در درستی نیست.

اصلا دقت و درستی با افسردگی رابطه مستقیم و دوطرفه دارد. هرچه افسرده تر، دقیق تر و هر چه دقیق تر، افسرده تر. برداشت دقیق و درست از واقعیتهای زندگی همان و افسرده شدن همان. افسرده شدن همان و زندگی را دقیق و همانطور که هست دیدن هم همان. زندگی ای که در زمانی محدود با انواع درد و رنج و سختی همراه است. زندگی ای که در آن، عزیزانمان را از دست می دهیم یا آنها ما را از دست می دهند. مریض می شویم. نیروی جوانیمان هر روز کمتر از دیروز می شود. دوستی به ما خیانت می کند. عشقی به نفرت تبدیل می شود، سرمایه ای از بین می رود. تنها می شویم و ...

ارنست بکر فیلسوف آمریکایی دیدن جهان را آنگونه که هست، وحشتناک و ویرانگر توصیف می کرد و زندگی بشر را در چنین جهانی غیر ممکن می دانست.

دون کیشوت در سراسر رمان، خود را جوانی زیبا و اشرافی می داند و با خوشحالی و خوشبختی زندگی می کند ولی در آخر داستان که مجبور می شود با واقعیت(پیری، زشتی و ...) همانطور که هست مواجهه کند، به مالیخولیا دچار می شود و می میرد.

دون کیشوت نسخه ای افراطی از همه انسانهاست. همه ما خود را کمی جوانتر، زیباتر، با هوشتر و مهمتر از آنچه که هستیم می پنداریم. تصویری که از واقعیت داریم ممکن است کمی مخدوش باشد ولی همین توهم، افسردگی را از ما دور می کند و ما را به زندگی امیدوار. این امید که با اشتباه رابطه تگاتنگی دارد شامل برداشتی که از توانایهای خود داریم هم می شود. مثلا در تعطیلات عید من می خواستم پنج تا کتاب بخوانم! ( تقریبا هر سال تصمیم مشابهی می گیرم و چه کسی نمی گیرد؟)

در هر اشتباه دو نعمت موجود است و بر هر نعمت شکری واجب.

Thursday, April 28, 2011

آقایان بن کتاب با حق مسکن و حق اولاد فرق می کند

"بن كتاب، كمكي است به محقق و دانشجوی اين كشور تا بتواند با خريد كتاب های روز دنيا از تحولات علمی بين المللی عقب نيفتد و با بهره گیری از تجربيات ديگران، توليد علم کند."

عبارت فوق در مطلبی با عنوان "آقایان بن کتاب با حق مسکن و حق اولاد فرق می کند" بر روی سایت تابناک منتشر شده بود. باور کنید من خیلی کم سایت تابناک را می خوانم ولی امروز از روی ناچاری و اینکه هیچ ایده ای برای نوشتن نداشتم، به عنوان آخرین گزینه سری به این سایت زدم. اگر وبلاگ نویس هستید و ایده ای برای مطلب خود ندارید حتما سری به وب سایت فوق الذکر بزنید.

نمایشگاه کتاب پدیده جالبی است که سالی یک بار توجه میلیونها نفر را به خودش جلب می کند و امسال پس از مدتها توجه من را هم به خود جلب کرد. 

کتاب با بقیه چیزها یک فرق اساسی دارد. ما در موسیقی رپ، مد لباس (شما fashion را چی ترجمه می کنید؟)، طراحی داخلی، صنعت غذا (چیپس، نوشابه و فست و فود) و حتی صنعت خودروی ملی(یا صنعت ملی خودرو) به بهترین وجه ممکن از اینترنت استفاده می کنیم. ولی کتاب قضیه اش فرق می کند. انگار نه انگار که کتاب حامل اطلاعات است و اینترنت سالهاست که در تبادل اطلاعات انقلابی ایجاد کرده است. کتاب بیشتر شبیه کالای چینی است. کتاب را باید با کشتی وارد کرد وگرنه اثرگذار (مولد علم) نخواهد بود.

اگر این فرض را بپذیریم که بن کتاب کمکی است به ..... شاید بتوان نتیجه گرفت که بن کتاب با حق مسکن و این چیزها فرق می کند ولی فعلا اجازه بدهید وارد این مقوله نشوم.

ولی چرا نپذیریم که بن کتاب کمکی است به ....؟ به ده دلیل زیر:

  1. انقلاب اطلاعات، سالهاست روشهای آسانتر، سریعتر و ارزانتری را برای دسترسی به کتابهای(و چیزهای دیگر) روز دنیا در اختیار بشریت قرار داده است. این راهها نه به گروه خاصی محدود می شوند نه به زمان خاصی. بسیاری از آنها هم برخلاف سایت تابناک نیاز به فیلترشکن ندارند.
  2. بن کتاب هم مثل وام بلاعوض کارآفرینی یا مثل یارانه انرژی نتیجه ای به جز اتلاف منابع ملی ندارد.
  3. دانشجو یا محققی که برای تولید علم نیاز به بن کتاب دارد، چه جوری می خواهد علم تولید کند؟ نه خداییش؟
  4. دانشجو یا محققی که دانش، توان و اراده جستجو و کشف اطلاعات مورد نیاز خود را بر روی اینترنت ندارد چه جوری...؟
  5. دانشجو و محقق بقیه سال که نمایشگاه کتاب نیست چکار می کند؟ این چند روز هم همان کار را بکند؟
  6. دانشجو و محقق اگر هزینه رفت و آمد و غذا و نوشابه و بستنی مصرفی در نمایشگاه کتاب را پس انداز کند، هم به خودش کمک کرده و هم به تولید علم و هم به خیلی چیزهای دیگر. آخرین باری که من از نمایشگاه کتاب یک کتاب خارجی خریدم دوازده سال پیش بود که هزینه رفت و آمد و غذا یک پنجاهم یک کتاب مولد علم بود. امسال این نسبت یک پنجم هم شاید کمتر باشد. البته من هیچ علمی با آن کتاب تولید نکردم ولی جلد قشنگی داشت و کیفیت کاغذش هم انصافا خوب بود.
  7. دانشجو و محقق می تواند از کتابخانه دانشکده کتاب قرض کند. متولیان کتابخانه دانشگاه، کتابهای خارجی زیادی می خرند.
  8. دانشجو و محقق می تواند آدرس کتابخانه دانشکده را از آبدارچی دانشکده بگیرد.
  9.  دانشجو و محقق اگر نیاز به هوا خوردن و تفریح دارد (که به نظر من دارد) می تواند در یک پارک قدم بزند و یا بن کتابش را بفروشد و به یک تور یکروزه برود. ( برای اینکار فصل مناسبی است.) 
  10. بنگاههای تولید علم می توانند کتابهای مولد علم را به شکل الکترونیک دربیاورند و برای تولیدکنندگان علم ایمیل کنند. البته آنها نیاز به یک آدرس ایمیل خواهند داشت که خوشبختانه رایگان فراهم می شود. بنگاهی که من در آن درس خواندم کتابها را افست می کرد و به ما می داد و ما هیچ کمبودی در این زمینه احساس نکردیم که جا دارد من همینجا از مدیریت آن بنگاه تولید علم کمال تشکر را داشته باشم.

مطالب مرتبط

Wednesday, April 27, 2011

پنج چیز که هر کسی باید راجع به مریم جواهرمنش بداند

اگر با مریم جواهرمنش حرف بزنی نمی فهمی که فارغ التحصیل هنر از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران است. نه مویش را از ته می تراشد و نه سیگار می کشد. مریم با وجود اینکه پیانو درس می دهد تا ازش نپرسی، راجع به موسیقی نظر نمی دهد.

  • مریم جواهرمنش در حوالی اتمام آموزش متوسط برای کنکور درس نخواند، چون در آن زمان کارهای مهمتری داشت (داشت تفریح می کرد.)
نتیجه آغازگری: آغازگر در هر لحظه کاری را می کند که برای خودش مهم است، نه کاری که برای دیگران مهم است.

  • مریم جواهرمنش هفت سال بعد از دیپلم ، شوهر کردن، بچه دار شدن کنکور داد.
نتیجه آغازگری: آغازگر برای آغازگری بهانه نمی آورد.

  • مریم جواهرمنش فقط دو انتخاب در برگه انتخاب رشته اش داشت. هنر دانشگاه تهران و هنر یک دانشگاه دیگر.
نتیجه گیری آغازی: آغازگر به نوشتن صد و پنجاه رشته در هشتاد و پنج دانشگاه مختلف در برگه انتخاب رشته نمی گوید انتخاب. انتخاب یعنی چیزی که واقعا می خواهی.

  • مریم جواهرمنش برای رسیدن به هدفش برخلاف میلش سه تار یاد گرفت.
نتیجه آغازگری: آغازگر هزینه آغازگریش را می پردازد.

  • مریم جواهرمنش خودش را در رقابت با دیگران احساس نکرد. دیگرانی که با آمادگی المپیکی کنکور می دادند، ده سال بیشتر ساز نواخته بودند و ظاهرا شانس قبولی بیشتری داشتند.
نتیجه آغازگری: آغازگر فقط یک رقیب دارد، خودش. آغازگر فقط می خواهد از خودش بهتر شود. این جمله "رقیبت را دست کم نگیر" مربوط به جنگ است نه زندگی. آغازگر نمی جنگد. آغازگر زندگی می کند و برای زندگی کردن هم به رقابت نیازی نیست. پیکاسو با چه کسی رقابت داشت؟ اپل در رقابت با کدام شرکت آی پد را درست کرد؟ مریم جواهرمنش هم در کنکور با کسی به جز خودش رقابت نکرد.

   

Tuesday, April 26, 2011

در نکوهش آغازگری عشقی

بعضی از آغازگرها آماتورهستند، بعضی هم حرفه ای.

کلمه آماتور از ریشه لاتین و به معنی عشق ورزیدن است. اما معمولا ما برداشت متفاوتی از این کلمه داریم.

آغازگر آماتور، عاشق کارش نیست بلکه این کار را عشقی انجام می دهد. آغازگر پاره وقت است. آخر هفته ها یا یک روز درمیان یا گه گداری آغاز می کند. آغازگر آماتور از روی سرگرمی آغاز می کند.

آغازگر حرفه ای در نقطه مقابل عاشق کارش است. تمام وقت کار می کند و کار نیکو کردن را در پر کردن می داند. حرفه ای کارش را جدی می گیرد.

زمانیکه آغازگر مرز آماتور به حرفه ای را رد می کند به یک هنرمند تبدیل می شود و شروع به خلق هنر می کند. سمفونی پنج بتوون، لبخند مونالیزا، آی پد، کلاب مد، آهنگهای لیدی گاگا، ابله، مثنوی، کیک بی بی و آش رشته مادر من به همین روش به تکامل رسیده اند.

از سامرست موآم نویسنده انگلیسی می پرسند که به طور مرتب می نویسی یا هر وقت که به تو الهام می رسد؟ جواب می دهد که "هر وقت به من الهام می رسد. خوشبختانه هر روز رأس ساعت نه صبح به من الهام می رسد."

یک مشخصه مهم آغازگر حرفه ای اینست که آغازگر حرفه ای اگر تحسینی یا سرزنشی دریافت می کند در دنیای واقعی و به دلیل یک پروژه واقعی است که به نتیجه می رسد یا شکست می خورد. آغازگر آماتور با حرف زدن درباره ایده هایش تحسین و یا سرزنش می شود. به خاطر نقاشی ای که می خواهد بکشد، فیلمی که می خواهد بسازد، کتابی که می خواهد بنویسد یا مسافرتی که می خواهد برود.

آماتور با کارش شناخته می شود یا به عبارت دیگر از کارش هویت می گیرد. شروع به حرف زدن که می کند می فهمی یارو عکاس است یا نقاش یا کارگردان. ولی حرفه ای از کارش هویت نمی گیرد. در حرف زدن یک آدم معمولی است مثل همه آدمها. چون به کارش عشق می ورزد آنرا بیشتر انجام می دهد و کمتر درباره اش حرف می زند.

حرفه ای هر روز صبح آغاز می کند.
حرفه ای برای آغاز کردن بهانه نمی آورد.
حرفه ای هرگز تسلیم گشادی نمی شود.

حرفه ای هر روز بر گشادی غلبه می کند.



Monday, April 25, 2011

Sunday, April 24, 2011

ده روش غیر عادی برای مقابله با استرس ناشی از افزایش قیمت ربع سکه


من قیمت ربع سکه را هیچ وقت دنبال نکرده ام و کلا یادم نمی آید که زمانی به قیمت طلا علاقه نشان داده باشم یا صاحب چیزی از جنس طلا بوده باشم ولی چند وقتی است که نگرانی زیادی ناشی از افزایش قیمت طلا به ویژه ربع سکه در محیط اطراف خود شاهد بوده ام و همین هم بهانه ای شد برای نوشتن یک مطلب.

من اصولا افزایش قیمت ربع سکه را مربوط به تورم نمی دانم بلکه معتقدم این پدیده، ریشه فرهنگی اجتماعی دارد. شما در نظر بگیرید که در یک کشور هفتاد میلیونی  هدیه دادن سکه ( یا دقیقتر بگویم ربع سکه)  مد می شود.

ربع سکه برای کادوی تولد بچه 2 ساله
ربع سکه برای عیدی و پاداش کارمندان
ربع سکه برای سالگرد ازدواج
ربع سکه برای قدردانی از مدیران نمونه
ربع سکه برای کادوی عروسی

مگر کشوری که نفت صادر می کند چقدر ربع سکه دارد؟ و طبیعی است که تقاضای بیشتر از عرضه، هر کالایی را گران می کند.

بسته بندی سکه هم پدیده قابل توجهی است. یک کارت پلاستیکی  که سکه درون سوراخ آن تعبیه شده است و حتی قابل لمس نیست. و قسمت عمده بسته بندی هم معمولا به تبلیغات طلا فروشی مربوطه اختصاص دارد مثلا "مسکوکات حاج محمد محمدی و پسران". هدیه دادن سکه بیشتر شبیه هدیه دادن کارت ویزیت حاج محمد محمدی و پسران می ماند و من کارت ویزیت یک طلا فروش را بهترین هدیه نمی دانم.

البته خوب انتخاب هدیه مناسب کار سختی است. شناختن سلیقه هدیه گیرنده، بی تفاوتی نسبت به قضاوت گیرنده یا اطرافیانش درباره ارزش مادی هدیه داده شده و صرف وقت و زمان برای جستجوی انتخابهای موجود از عواملی هستند که فقدان هرکدامشان مشوق هر آدم عاقلی است برای هدیه دادن یک ربع سکه. ربع سکه راحت پیدا می شود، حتی تلفنی هم می شود سفارش داد و نیاز به گشتن و انتخاب ندارد. هر سلیقه ای را هم برآورده می کند از بچه 2 ساله تا پیرمرد 80 ساله.

به هر صورت اگر شما هم از دنبال کنندگان پر و پا قرص قیمت ربع سکه هستید و نوسانات این کالا باعث استرس یا نگرانی در شما می شود من چند راهی را برای از بین بردن این استرس با شما در میان می گذارم:

  1. از این به بعد از تمام سکه برای هدیه دادن استفاده کنید. یک تمام سکه بخرید و با قیچی آنرا به چهار قسمت مساوی تقسیم کنید.
  2. با چند تا ربع سکه ( دو تا یا بیشتر) یک گردنبند درست کنید و گهگاهی آنرا بیندازید. اینجوری ربع سکه از چشمتان می افتد.
  3. گوشه خلوت و آرامی را پیدا کنید و به همراه نفس عمیق نیم ساعت به یک ربع سکه  پرس شده درون کارت ویزیت طلا فروشی نگاه کنید.
  4. کتاب  The Age of Gold: The California Gold Rush and the New American Dream  را بخوانید.
  5. با پودر طلا یک ساعت شنی درست کنید و روزی سه بار پر و خالی شدنش را تماشا کنید.
  6. نمودار رشد قیمت ربع سکه را در 10 سال گذشته با نمودار رشد قیمت گوشت قرمز مقایسه کنید.
  7. مقاله ای درباره رشد بی رویه قیمت ربع سکه و اثرات منفی آن بر رشد اقتصادی بنویسید.
  8. دلایل عدم استقبال جوامع غربی از ربع سکه را تحقیق کنید.
  9. احساسات خود را به هنگام گرفتن یا دادن ربع سکه به وضوح تشریح کنید.
  10. فیلم The Gold Rush را تماشا کنید.



Saturday, April 23, 2011

بد نبود ولى خيلى بهتر مى تونست باشه


بعد از يك مهمانى
بعد از يك دوره يا كارگاه آموزشى
بعد از ديدن يك فيلم
بعد از يك كنسرت
بعد از خواندن يك كتاب
بعد از خوردن يك وعده غذا
بعد از خواندن يكى از مطالب اين وبلاگ 
بعد از يك گشت يك روزه در روز زمين پاك

احتمال دارد که فیدبک بدهیم یا از ما فیدبک بخواهند.

انواع فيدبك:

  • سكوت
  • خوب بود
  • بد نبود
  • خوب بود، بد نبود
  • خيلى ممنون (در این باب مطلب دیگری خواهم نوشت)

و تركيبهاى ديگرى از حالتهاى بالا بدويترين گونه هاى فيدبك را مى سازند.

و اما بدترين، زشت ترين، غير انسانى ترين، بى ادبانه ترين، توهين آميز ترين، جهالت آميز ترين، جنايت آميزترين و غير طبيعى ترين نوع فيدبك:
"خوب بود ولى مي تونست بهتر باشه" يا "بد نبود ولى خيلى بهتر مى تونست باشه!"
بدون اینکه بگی چه جوری می تونست بهتر باشه.

چه چيزى در اين دنيا وجود دارد كه نتواند بهتر باشد؟ يا خود تو چه سرويسى را به كسى ارائه كرده اى كه نمى توانسته بهتر باشد؟ نه جدا؟

اگر اين فیدبک را حتى ٥ سال پيش به كسى داده ايد، پيشنهاد مى كنم يك جورى حتما دلش را به دست بياوريد. اين فيدبك را خداى نكرده اگر كسى به من بدهد انتظار كمترين هوش هيجانى را نبايد از من داشته باشد. 

Anyway
اين مقدمه نسبتا طولانى آغاز فيدبكى است كه من مى خواهم براى گشتى بنويسم كه ديروز به دعوت كاوه احسانى و از طرف شركت كيسون به مناسبت روز زمين پاك در ارتفاعات ايگل ( روستايى در شمال شرق تهران) برگزار شد. 

معمولا فيدبك را در يك فرمى مي نويسند و مى دهند به سرويس دهنده ولى چون من يك مهمان خارجى ( خارج از شركت) بودم و قرار شد كه فرم فيدبك را از طريق كاوه در ايميلم دريافت كنم ترجيح دادم كه فيدبكم را اينجا بنويسم كه نه ريسك فراموشى كاوه را داشته باشم و نه محدوديت پرسشهاى فرم فيدبك را كه شايد گنجايش چرنديات من را نداشته باشد. البته مطمئنم كاوه فراموش نمی كند. كاوه را از سوم ابتدایی كه با هم روى يك نيمكت مى نشستيم مي شناسم. كم حرف مى زند ولى الكى حرف نمى زند و واقعا خيرش به آدم مى رسد. كم سراغت را مى گيرد ولى وقتى هم مى گيرد خوب مى گيرد. احوالپرسيش الكى نيست و سلامش هيچ وقت براى عبور خرى از پلى نيست. كاوه همانقدر كه حرف مى زند به حرفهايت هم با كنجكاوى گوش مى دهد . بيشتر از آنكه بگيرد مى دهد و خلاصه دوست خوبى است. به هر صورت من منتظر ايميل كاوه نشدم. 

اينم فيدبك من بعد از مقدمه دوم

صبح با وجود اينكه قبل از كاوه رسيدم مثل يكي از همكاران تحويلم گرفتند اصلا احساس غريبگى نكردم.
اتوبوس با تاخير حركت كرد ولى اگر شما مى توانيد ٥٠ نفر را در اين شهر بدون تاخير عازم مراسمى بكنيد حتما رزومه خود را برای من ايميل كنيد تا از توانمندی شما در برنامه هاى سیبه استفاده كنيم. 
هدف سفر در اتوبوس توسط مسئول سفر ( همين دو تا اسم كه بدون اجازه نوشتم كافى است) خيلى روشن تبيين شد: جمع كردن نمادين زباله از دل طبيعت به مناسبت فوق الذكر و توسعه ارتباطات همكاران خارج از محيط كار.
هدف اول به خوبى محقق شد و حتى من براى اولين بار در عمرم كيسه زباله دستم گرفتم و از زمين آشغال جمع كردم. نه به دليل اينكه من واقعا به اينكار اهميت مي دهم چون اگر مى دادم هر هفته كه كوه مى روم اين كار را مى كردم و من تقريبا هر هفته كوه مى روم. بلكه چون هدف اين سفر بود و من هم از قبل اين را مى دانستم چون كاوه دعوتنامه سفر را برايم ايميل كرده بود و دعوتنامه سفر خيلي خوب طراحى شده بود. اينكه چرا به اينكار واقعا اهميت نمى دهم شايد بهانه مطلب ديگرى باشد بر روى همين وبلاگ و خيلى هم مهم نيست. 

در مورد هدف دوم فيدبك ندارم چون با وجودى كه گروه تصميم گرفت همان پايينها براى ناهار اطراق كند، من به دلیل از دست دادن هوش اجتماعیم در اثر هواى بهارى و مناظر خيره كننده تصميم گرفتم به همراه كاوه و يكى از همكارانش به ارتفاعات بالاتر، مناظر خيره كننده تر و زمين پاكتر برويم. نتيجه اينكه فرصت ناهار خوردن و معاشرت با افراد گروه تا حدود زيادى از دست رفت و من هيچ ايده اى ندارم كه در آن چند ساعت كه ما نبوديم هدف دوم چه جورى محقق شده است.  

اگر مهمان نوازى گرم را به سفره صبحانه اضافه مى كردى فرقش با صبحانه بوفه هتل كنتيننتال مى شد يك ليوان آب پرتقال تازه و نون تست كه اين دومى هم به شكل يك ساندويچ همان اول سفر از طرف يكى ديگر از همكاران كاوه فراهم شد و اولى هم از طرف خود كاوه البته خوب تازه نبود و آب پرتقال با آب هويج مخلوط كه اكيدا توصيه مى شود. 

شايد باور نكنيد موسيقى زنده هم داشتيم. يك ويولونيست كه البته سنتى مى نواخت و محض اطلاع شما نه موسيقى سنتى موسيقى مورد علاقه من است و نه ويولن سنتى. ولى نوازنده واقعا در كارش استاد بود و عالى مى نواخت و شواهد نشان مى داد كه اكثريت لذت مى بردند. من از خودم پرسيدم اگر جاى طراح گشت بودم آيا از على سخاوتى دوست كاوه قبل از سفر درباره موسيقى مورد علاقه اش نظر سنجى مى كردم و بعد هم يك نوازنده ترومپت دعوت مى كردم كه كارهاى مايلز ديويس را بزند؟ نه جدا؟ جواب منفى بود.

بله اشتباه هم شد. راننده يا راهنماى تور يا هر كسى كه بايد تابلوی روستاى ايگل را سر دو راهى می ديد نديد و ما اشتباه رفتيم و يكى دو ساعت ديرتر رسيديم. ولى اگر اين اشتباه نمى شد خيلىها كه بلد نيستند يك ماشين سوارى دنده اتوماتيك را تو خيابان ولى عصر دور بزنند فرصت پيدا نمى كردند كه هنرنمايى يك راننده حرفه اي را كه يك اتوبوس سيزده متری را تو جاده روستا دور زد به چشم خودشان ببينند. تازه گيرم دو ساعت زودتر می رسيدى، آشغال بيشترى جمع مى كردى يا معاشرت بيشترى با همسفرها؟ نه خداييش چه فرقى مى كرد؟ 
این گشت چطور می توانست بهتر باشد؟ یا
گشتهای بعدی چطور می شود بهتر از گشت قبلی باشد؟ یا
من به عنوان یک شرکت کننده چطور می توانم گشت بعدی را بهتر از گشت قبلی بکنم؟

فیدبکی که شرکت کننده به خودش می دهد بسیار مهمتر و سازنده تر و مؤثرتر ار فیدبکی است که به سرویس دهنده می دهد.

Wednesday, April 20, 2011

خریدار با مسئولیت نا محدود

کسی که تا به حال یک بار هم به پاریس سفر نکرده و فرانسه را با لحجه قزوینی تکلم می کند به چه حقی فرانسه درس می دهد؟

اصولا آیا مسئولیت جستجو و انتخاب به عهده خریدار است یا به عهده فروشنده؟

اگر معلم فرانسه ای که تا به حال پاریس را ندیده و فرانسه را به لحجه قزوینی تکلم می کند، کار و کاسبیش سکه باشد، مقصر کیست؟ ( بعضی از معلمین فرانسه که پاریس را دیده اند و فرانسه را با لحجه قزوینی تکلم نمی کنند این موضوع را یک فاجعه می دانند)

اگر خریداران فوج فوج جنس بنجول چینی می خرند آیا مقصر وزارت بازرگانی است یا تاجر وارد کننده یا تولید کننده چینی یا خریدار؟ گزینه آخر اینست که شاید اصلا تقصیری نیست تا مقصری وجود داشته باشد.

اگر من امروز دو ساعت از وقتم در جلسه ای گذشت که یک نفر بدون استراحت خزعبل پردازی کرد آیا مقصر من هستم یا شخص سخنگو؟

مجوز(از غذا و دارو که تا حدودی بگذریم) از آن دروغ های بزرگ است که مسئولیت را از خریدار می گیرد و به فروشنده می دهد. خرید بر اساس مجوز، توجیه کننده گشادی خریدار است.

اگر با خواندن این چرندیات من، کسی از مسیر پیش بینی شده منحرف شود مقصر من هستم یا او؟

مسئولیت همیشه و به طور نا محدود به گردن خریدار است.


Monday, April 18, 2011

وقت دکتر دارم

اغلب پزشکها (از جمله برادر من) می دانند که هفتاد تا هشتاد درصد کاسبیشان ربطی به سلامت ندارد. مردم بیمار نیستند بلکه خودشان را به مریضی می زنند! بعضی وقتها سخت ترین قسمت کار پزشکی هم در حقیقت همین ظاهرسازی است، کنار آمدن با این قضیه که یارو مریض نیست ولی باید به عنوان یک مریض باهاش رفتار کنی و بهش دارو بدی.

بعضی وقتها مریض بودن بسیار آسان تر از آغاز کردن چیزی است که می دانی باید آغاز کنی. مریض بودن به زندگیت معنا می دهد، از یک بیماری به بیماری دیگر. از این دکتر به دکتر بعدی. با مریض بودن دیگران را به کمک دعوت می کنی، توجه جلب می کنی و مریض بودن می شود یک شغل تمام وقت یا پاره وقت برای تو.

امروز بعد از ظهر چی کار می خوای بکنی؟ وقت دکتر دارم.

Sunday, April 17, 2011

ده پیش نیاز یادگیری

ابوالفضل هادی معلمی است که می تواند ماهیگیری زیر یخ را به اسکیموها یاد بدهد اگرچه چند سالی است که بیشتر به تدریس معماری نرم افزار و امنیت و مدیریت فناوری اطلاعات و مدیریت  پروژه و این جور چیزها مشغول بوده است. ابوالفضل چند روز پیش در مسیر کوهنوردی داشت می گفت که قبل از شروع یک دوره آموزشی پیش نیازهایی را که شرکت کنندگان دوره باید بدانند بر روی تخته می نویسد و در صورتیکه اکثریت آنها پیش نیازها را نداشته باشند ( که ظاهرا بیشتر وقتها این اتفاق می افتد) به آنها چهار گزینه می دهد:

1- دو سه هفته به آنها زمان می دهد که قبل از شروع دوره پیش نیازها را یاد بگیرند.
2- اینکه خودش پیش نیازها را به آنها یاد بدهد. ( این گزینه را خودش رد می کند)
3- اینکه شرکت کنندگان بی خیال دوره بشوند و پولشان را پس بگیرند.
4- اینکه بی خیال پیش نیازها بشوند و همینجوری ادامه بدهند.

البته اکثریت قریب به اتفاق، بدون نیاز به فکر کردن گزینه آخر را انتخاب می کنند.

بعد از این مکالمه این سوال در ذهن من شکل گرفت که اصولا پیش نیازهای یادگیری برای شرکت در یک دوره آموزشی چیست؟ به خصوص دوره آموزشی که از روی اختیار در آن شرکت می کنی و به هنگام تصمیم گیری برای ثبت نام در دوره یک بیست سی چهل سالی از عمر مبارک گذشته است و از همه مهمتر آن دوره به مدرک خاصی هم منتهی نمی شود.

ده پیش نیاز یادگیری

داشتن یک هدف(یا سه دلیل) مشخص و مکتوب برای شرکت در دوره
آشنایی با ادبیات موضوع
داشتن حداقل پنج سوال در آن زمینه
عدم انتظار از معلم برای آشکارسازی یک راز
قابلیت تعامل با دیگران
انگیزه و اراده برای اختصاص زمان برای دنبال کردن سرنخ های بدست آمده سر کلاس
روحیه کنجکاوی
خوانده بودن حداقل سه کتاب مرتبط با موضوع دوره
شفاف سازی و مکتوب کردن انتظار از دوره
علاقه داشتن به موضوع دوره ( داشتن نه تا پیش نیاز قبلی شاهدی بر این مدعاست)


Everybody who is incapable of learning has taken to teaching.
                                                                         Oscar Wilde

Saturday, April 16, 2011

نه کار که می شود به جای دانشگاه رفتن کرد

مغز تو و پدر و مادرت و دوستانت و اطرافیانت و معلمانت شستشو داده شده و سخت باور کرده اند که دانشگاه رفتن و تحصیلات عالیه (مادون متوسط) بهترین گزینه برای یک جوان رعناست. اگر من به عنوان کسی که خودش این کار را کرده به تو بگویم که این موضوع واقعیت ندارد، از من می پرسی اگر دانشگاه نروم چی کار کنم؟

به جای دانشگاه رفتن نه (بله 9) کار می شود کرد؟

1- یاد گرفتن یک هنر. مثل نقاشی، سفالگری، موسیقی، عکاسی. با وقت و هزینه و انرژی که از اواسط دوران متوسط برای آمادگی کنکور و بعد هم پنج شش سالی در دانشگاه های مادون متوسط، تلف می کنی، می توانی در شاخه ای از هنر به جاهای خیلی خوبی برسد. البته اگر علاقه داشته باشی.

2- خواندن کتاب. می توانی صدها کتاب بخوانی. هر چیز و هر موضوعی که نظرت را جلب می کند و از هر نویسنده ای که خوشت می آید. اگر به پزشکی علاقه داری می توانی قبل از اینکه با سر به یک دوره هشت ساله  شیرجه بزنی، یکی دو سال هر کتابی که در این زمینه هست را بخوانی. بعد اگر باز هم دلت خواست که پزشک بشوی برو پزشک شو. همین کار را در هر زمینه دیگر هم می شود کرد.

3- مسافرت. می توانی چند ماهی یا چند سالی سفر کنی. در شهرهای مختلف برای چند هفته/چند ماه/چند سال اقامت کنی و با مردم و فرهنگهای مختلف آشنا شوی. اگر از سفر کردن خوشت آمد می توانی در همین زمینه مشغول بکار شوی.

4- کسب مهارت و شروع به کار. می توانی در یک زمینه مثلا یک نرم افزار یک دوره شش ماه بگذرانی و در آن زمینه شروع به کار کنی. بله از 18 سالگی! برای مثال کسی که به گرافیک و طراحی علاقه دارد با یادگرفتن یک یا دو نرم افزار می تواند حتی کمتر از شش ماه در این زمینه مشغول به کار شود. حسابداری، آشپزی، فروشندگی، کارهای ساختمانی، طراحی داخلی، طراحی لباس و هر کار دیگری که به فکرت می رسد از این قاعده مستثنا نیست!

5- نوشتن یک کتاب. حتما نباید که دکترای ادبیات بگیری تا بتوانی بنویسی. اکثر نویسنده ها هیچگونه تحصیلات آکادمیک ندارند. بنابراین اگر همیشه به نوشتن علاقه مند بوده ای و همیشه دفترچه یادداشتی کنار تختت نگه می داشته ای وقتت را با دانشگاه رفتن تلف نکن.

6- شروع یک کسب و کار. برای راه انداختن یک کسب و کار نه فوق لیسانس کارآفرینی لازم است و نه سرمایه زیاد.


7 و 8و 9 را خودت به این لیست اضافه کن.


حسن این کارها اینست که در هر مقطعی می توانی یکی را با دیگری عوض کنی مثلا بعد دو ماه نقاشی کردن ممکن است به این نتیجه برسی که تو به درد این کار نمی خوری و بخواهی چند ماهی سفر کنی و بعد بخواهی عکاسی یاد بگیری یا راننده کامیون بشوی. دانشگاه اینطوری نیست. سرنوشت تو با یک انتخاب رشته شانسی بر اساس رتبه کنکورت تعیین می شود و بعد پنج شش سالی از بهترین سالهای عمرت در محیطی که انتخاب واقعی تو نبوده با آدمهایی که انتخاب تو نبوده اند با خواندن و حفظ کردن درسهایی که انتخاب تو نبوده اند، تلف می شود.

برای انجام این کارها چیزی که لازم داری کمی دل و جرأت، کنجکاوی، غلبه بر گشادی، شور و شوق جوانی، انرژی و یک مغز شستشو داده نشده است. اگر دانشگاه بروی همه اینها را تا حدود زیادی از دست می دهی. وقت خودت و پول بابا جان هم که جای خود دارد.

هر کاری که می کنی یک چیز را فراموش نکن: متوسط نباش.

Thursday, April 14, 2011

انعکاس آغازگری در رسانه های جمعی

اگر می خواهی آغاز کنی

مثلا اگه می خوای کارتو عوض کنی یا اگه می خوای دیگه از فردا نری سر کاری که دیگه تحملشو نداری، کاری که خیلی می تونه کمکت کنه اینه که  اخبار رو از زندگیت حذف کنی. تلویزیون، روزنامه، اینترنت یا رادیو فرقی نمی کنه. تو در این حالت به اخبار نیاز نداری.

آغازگر به اخبار رسانه های جمعی نیاز ندارد.

Wednesday, April 13, 2011

you fail to succeed, you succeed to fail

Hardwired deeply into our belief system, Failure-Success is just another paradigm. It's not wrong or right, we just think that way. Everything we do, every project we take on, every task we initiate we either succeed or fail.

But do we really have to fail/succeed? Is it reality that we either succeed or fail? Why are we so obsessed with being or becoming successful? Why are we so afraid of failure?

What does failure mean to you?
How about success?

Monday, April 11, 2011

گشادی درد بی درمان گشادی

ما (تک تک ما و همه ما و بدون هیچ تبعیض و استثنا) خیلی خیلی خیلی بیشتر از اینکه قربانی فقر، بی سوادی، بی فرهنگی، استثمار، نفت، تحجر، کم آبی، شکست کوروش کبیر در جنگ با یونانیان، حمله اسکندر، واردات بی رویه و هزاران مشکل کوچک و بزرگ دیگر که روزانه میلیونها ساعت وقت صرف صحبت کردن و راه حل دادن درباره شان می کنیم، باشیم، قربانی گشادی هستیم.

گشادی می گویم نه به عنوان یک خصیصه منفی فرهنگی یا اخلاقی که بعضیها دارند و بعضیها ندارند. منظور از گشادی نیروی مقاومتی است که هر آدمی تا نبضش می زند با آن دست به گریبان است. فرقی هم نمی کند که ایرانی باشی یا سوئدی یا عرب یا مسلمان یا مسیحی یا دکتر یا بیسواد یا جوان یا پیر یا زن یا مرد.

بعضی ها گشادی را به عنوان یک دشمن بزرگ و قوی می شناسند و می پذیرند و هر لحظه و هر ساعت تا آخر عمر با آن مبارزه می کنند. بعضی ها هم وجود آنرا کلا انکار می کنند. بعضی سعی در از بین بردن آن می کنند(با عمل جراحی، با گرفتن مدرک و ...) که البته این کار همیشه با  شکست همراه است. بعضی ها هم آنرا به عوامل خارجی نسبت می دهند.

گشادی مثل شکستگی پا یا سرماخوردگی یا ورشکستگی نیست که بشود آنرا برطرف کرد. گشادی مثل سرطان یا ایدز یا مثل مرض قند است. گشادی قابل درمان نیست. هر لحظه و هر روز و هر ماه و هر سال باید با گشادی مبارزه کرد.

گشادی در خون ماست، گشادی در روح ماست، گشادی در ژن ماست.

Saturday, April 9, 2011

راه حلهای کوچک برای مشکلات بزرگ

در طی سالیان متمادی آموزش متوسط (شستشوی مغزی) به ما می آموزند که بر روی یک یا چند مشکل (هرچه بزرگتر بهتر) متمرکز شویم و سعی کنیم آنرا حل کنیم. مثلا اگر بچه ای در کارنامه اش دو تا بیست، یک هفده و یک دوازده داشته باشد، اکثر والدین مشکل را در نمره دوازده می بینند و همه تلاش خود را معطوف تغییر نمره آن درس خاص می کنند.

رویکرد مقابل اینست که به جای مشکل و عدم کارکرد به موفقیت و کارکرد توجه کنیم. مثلا در مثال بالا ببینیم که چه عواملی باعث بیست گرفتن بچه در آن دو درس شده و به تکرار و رشد و تقویت همانها بپردازیم. (این فقط یک مثال است وگرنه من نه بچه دارم و نه مشاور کودک هستم.) 

برخلاف چیزی که به ما آموخته اند، مشکلات بزرگ معمولا راه حلهای بزرگ ندارند. مشکلات بزرگ با یک توالی از راه حلهای کوچک حل می شوند، البته در طول هفته ها و یا حتی دهه ها.

به جای مشکل یابی می توان الگوهای موفق را پیدا کرد و آنها را بیشتر و بیشتر تکرار نمود. به جای نخبه و نابغه تربیت کردن می توان فرهنگ تکرار راه حلهای کوچک موثر را جایگزین کرد. به جای بیست گرفتن در همه درسها با زجر و زور می توان کارهای لذت بخشی را که منجر به موفقیت در چند درس می شود تکرار نمود. به جای یک نخبه متوسط می توان یک آشپز درجه یک بود.


Thursday, April 7, 2011

پند و اندرز نطلبیده

unsolicited advice

یکی از موانعی که هر آغازگری با آن مواجه می شود پند و اندرز نطلبیده است. بعضی آدمها از پدر و مادر گرفته تا دوست و همکار و راننده تاکسی، به محض اینکه بهشان می گویی چکار داری می کنی یا چکار می خواهی بکنی، بدون اینکه ازشان خواسته باشی شروع می کنند به نصیحت کردن و راه حل ارائه دادن.

بعضی از از این آدمها که نیتشان خیر است از روی دوستی، دلسوزی و یا هیجان به تو می گویند که چه باید بکنی و چه نباید.

دسته ای دیگر هم اصولا نیاز دارند که مورد نیاز باشند و یا از روی خودشیفتگی فکر می کنند که دارند کمک بزرگی در حق تو می کنند.

دسته سوم هم از روی قصد و غرض می خواهند که با نصیحتشان تو را به سمت و سوی خاصی هدایت کنند و یا در بهترین حالت قضاوتت کنند.

از نیت نصیحت کننده که بگذریم، نصیحت نطلبیده معمولا در شنونده استرس و حالت بدی ایجاد می کند.

Tuesday, April 5, 2011

من باید صبحها زودتر بیدار شم

من باید کارمو عوض کنم
من باید ورزش کردنو شروع کنم
من باید سیگار کشیدنو ترک کنم
من باید بیشتر کتاب بخونم
من باید رو خودم کار کنم
من باید نگرشمو نسبت به زندگی عوض کنم

آرتور شوپنهاور فیلسوف آلمانی معتقد بود ما چیزی را نمی خواهیم چون برایش دلایلی داریم، بلکه ما هر چه را که می خواهیم برایش دلیل هم پیدا می کنیم.

من طبق دلایلی فکر می کنم که باید صبحها زودتر بیدار شوم ولی بیست سال است که این امر محقق نشده است!
داشتن دلیل برای انجام کاری یک چیز است و خواستن آن چیزی دیگر. قاطی نکردن این دو چیز می تواند به آغازگری بیشتر و ناامیدی کمتر کمک کند.

Sunday, April 3, 2011

حالشو ندارم

همه ما دشمن بزرگی داریم به نام مقاومت. نیرویی درونی که قابل دیدن، لمس، بو کشیدن یا شنیدن نیست ولی می توان آنرا حس کرد. مقاومت نیرویی است که به هر شکل ممکن ما را از کاری که می خواهیم انجام دهیم باز می دارد.

یکی از توجیهات بسیار شناخته شده و بارز مقاومت حال (حالشو) ندارم است که در جامعه نسبتا گشاد ما رواج فراوانی دارد.

دیشب راه نرفتم چون حالشو نداشتم.
پارسال وزن کم نکردم چون حال رژیم گرفتن نداشتم.
لباسمو عوض نکردم چون حالشو نداشتم.
حال نداشتم غذا درست کنم!
حال نداشتم یه مطلب جدید برای وبلاگم بنویسم.
حال ندارم یک ساعت تمرین موسیقی بکنم.
اصلا حال مدیتیشن ندارم امروز.
ورزش حال و حوصله می خواد!
امروز اصلا حال کار کردن ندارم.
کی حالشو داره؟!

در بیست سال گذشته زندگی نکردم چون حالشو نداشتم!

هیتلر هم در 18 سالگی می خواست نقاش شود و حتی با ارثیه ای که به او رسیده بود به وین رفت و در آکادمی هنرهای زیبا ثبت نام کرد. شما نقاشی ای از او دیده اید؟ هیچ کس ندیده است. ظاهرا برای هیتلر راه انداختن جنگ جهانی دوم از نشستن و نقاشی کشیدن بر روی بوم نقاشی آسانتر بود.

ما هم به جای کار کردن، به جای هنر آفرینی، به جای کار آفرینی، به جای زندگی کردن زندگیمان:
تلویزیون تماشا می کنیم، فست فود می خوریم، در اینترنت ول می چرخیم و ...

چون حالشو نداریم.