Tuesday, May 31, 2011

لحظاتی برای نکردن

لحظاتی هست که هیچ کاری انجام نمی دهی.
در این لحظات نگران انجام ندادن کاری نمی شوی.
در این لحظات اگر همه مردم دنیا هم به گشادیت شهادت بدهند تو خودت را محکوم نمی دانی.
لحظاتی هست که اصلا انجام دادن هر کاری توهین به آن لحظات است.

اینها لحظاتی هستند که در حافظه ما محفوظ می مانند. درست مثل یک هارد دیسک که در بعضی از قسمتهای آن چیزی نباید نوشته شود وگرنه اتفاقات بدی می افتد.




Monday, May 30, 2011

سنگ تراش آدم کش

بهانه تراشی هنری است که آدمها معمولا در سنین پایین یاد می گیرند و در آن خیلی زود به درجه استادی می رسند. سیستم آموزشی هم در پرورش این هنر انصافا سنگ تمام می گذارد، البته بدون اختصاص هیچ معلمی و کلاسی به این نام. مثلا به جای انجام تکالیف مدرسه یاد می گیری که همانقدر وقت یا بیشتر صرف بهانه تراشی برای انجام ندادنش بکنی. بهانه تراشی مثل تراشیدن هر چیز دیگر مراحل مختلفی دارد که متاسفانه در فرهنگ عام فقط مرحله آخر آن یعنی ارائه بهانه به دریافت کننده بهانه که ما در اینجا  بهانه پذیر می نامیمش ، از این عبارت استنباط می شود. درست مثل اینکه سنگ (در این نوشته تشبیه بیشتر به سنگ قبر است) یا نصب آنرا با سنگ تراشی یکسان فرض کنیم.



بهانه تراشی با اندیشیدن به دلایل شکست یک کار(یا عدم آغاز آن) شروع می شود. بنابراین بهانه هم طبق این تعریف دلیل یا دلایل شکست کار (یا عدم آغاز آن)است که بهانه تراش با صرف فکر و خلاقیت در ذهن خود ساخته و پرداخته می کند و نهایتا آنرا به بهانه پذیر ارائه می دهد.

و اما یک بهانه خوب چه خصوصیاتی باید داشته باشد؟

اول-همانطور که اولین قدم برای تراشیدن یک سنگ قبر خوب انتخاب سنگ مناسب است، اولین قدم برای تراشیدن یک بهانه خوب هم انتخاب بستر مناسب برای تراشیدن بهانه و نهایتا توجیه دلیل شکست است. مثلا اگر می خواهید در جاده شمال سبقت غیر مجاز بگیرید، عجله برای رسیدن به مراسم دفن و کفن یکی از بستگان نزدیک که در تصادف جاده ای کشته شده بستر خیلی مناسبی برای تراشیدن بهانه نیست مگر اینکه بر روی عبارت "تصادف جاده ای" به خوبی تاکید کنید.

دوم-سنگ تراش بعد از اینکه هر سنگی را که می تراشد، در سر جایش نصب می کند و می رود سراغ سنگ بعدی. سنگ از نو و تراشیدن آن هم از نو. ولی بهانه تراش خوب هر بهانه ای را که می تراشد به مجموعه بهانه های قبلیش اضافه می کند. مثل پایگاه داده ها یا پایگاه دانش. یک سنگ تراش خوب یک پایگاه بهانه دارد. یک بهانه خوب هم خیلی وقتها بهانه ای از این مجموعه است که دوباره تراشیده شده است.

سوم-در یک بهانه خوب تراشیده شده حتما یک یا چند مقصر خارجی قابل توجیه و دفاع وجود دارد. درست مثل سنگ قبر که وقتی به آن نگاه می کنی عامل مرگ مرده را هر چیزی تصور می کنی به جز سنگ تراش. تا حالا کسی را دیده اید که فکر کند مردن کسی تقصیر سنگ تراشی است که بعدا قرار است سنگ قبرش را بتراشد و نصب کند. یک بهانه تراش خوب هم بهانه اش را به این شکل تحویل بهانه پذیر می دهد. ( اگر این موضوع به نظرتان بی معنی است یا پیچیده به نظر می رسد، شما با یک بهانه تراش خوب فاصله زیادی دارید. بیشتر باید کار کنید.)

چهارم-یک سنگ خوب معرف مرده ای است که زیر آن مشغول خواب ابدی است نه معرف سنگ تراشش. یک سنگ خوب را که ببینی باید حدس بزنی که زیر آن یک جوان خوابیده است یا یک پیر. باید بتوانی حدس بزنی که مرده مرد است یا زن. هنرمند است یا بازاری. دکتر است یا مهندس و الخ. یک بهانه خوب هم باید حال و هوای بهانه پذیر را داشته باشد. بهانه تراشهای غیر حرفه ای مطابق سلیقه خودشان بهانه می تراشند و همین کار را خراب می کند. بهانه ای که برای پلیس جاده های شمال می تراشی اساسا با بهانه ای که برای استاد دانشگاه می تراشی باید فرق کند.  

پنجم-سنگ قبر نجات مرده را حتی اگر بعدا معلوم شود که نمرده است، غیر ممکن می کند. اگر تا حالا به یک قبر به دقت نگاه کرده باشید می دانید منظور من چیست. یک بهانه خوب هم شکست پروژه یا هر چیزی را نهایی و قطعی جلوه می  دهد. مثلا من یک بار بعد از شش ماه کار بر روی یک نرم افزار که قرار بود بنویسم به رئیسم که می خواست از روند پیشرفت کار مطلع شود گفتم: "پروژه شکست خورد." اگر می گفتم که نرم افزار قعثصضنمقرذزسئار با فونتهای فارسی بینمسبهخصثقعخف  پایگاه داده قعثهخصذردزط432 مشکل دارد شاید قضیه خیلی فرق می کرد و من الان این خزعبلات را برای شما نمی نوشتم. من از اول می دانستم که پروژه شکست می خورد. نه که آدم منفی نگر یا تنبلی چیزی بودم. فقط می دانستم که پروژه شکست می خورد و همین را هم به رئیسم گفتم. چهل و پنج ثانیه به من نگاه کرد و بعد هیچ چیز نگفت. چند هفته بعد من بدون دریافت هیچ دلیلی از آن کار اخراج شدم.

ششم- برخلاف سنگ قبر که هرچقدر هم که خوب تراشیده شده باشد، معمولا جلب توجه نمی کند، یک بهانه خوش تراش قادر است توجه بهانه پذیر را از کار شکست خورده به بهانه تراش منحرف کند. در این حالت بهانه پذیر به جای تاسف به حال خراب شدن کارش یا تلف شدن وقت خودش، بیشتر با بهانه تراش همدردی می کند و دلش برای او می سوزد. حتی ممکن است چند قطره اشک هم برای او بریزد.

آخر- سنگ قبر خوب مثل یک پلاک است. آدرسی است برای مرده ای که می خواهی در قبرستان به سراغش بروی و گلی بر روی سنگش بگذاری یا فاتحه ای برایش بخوانی. بهانه خوش تراش هم همیشه یاد و خاطره شکستها و گند زدنهای گذشته را زنده نگه می دارد. مثل پیرمردی که برای دوستانش تعریف می کند که اگر زنش موافقت می کرد چهل سال پیش فلان زمین را خریده بود و الان میلیاردر بود.

پیرمرد بهانه تراش چندی بعد می میرد. بهانه هایش را با خودش به گور می برد. سنگ زیبایی بر روی قبرش نصب می شود. تنها اثری که از او و بهانه هایش به جا می ماند همین سنگ است. 


Sunday, May 29, 2011

در جستجوی معنای صداها در شب

دنگ و دونگ بيرون كشيدن يك بطری پلاستیکی از ته یک سطل آشغال بزرگ.
برای من: اندیشیدن به زندگیش.
برای او: شاید او اين صدا را نمی شنود.

صدای خداحافظی طولانی همسایه از مهمانهایش دم در.
برای من: احساس تهوع.
برای او: بدرقه مؤدبانه مهمانها.

صدای باند آمپلی فای شده بلندگوی ماشينی كه از كوچه عبور مي كند.
برای او: لذت گوش كردن به موسیقی مورد علاقه اش.
برای من: بهانه ای برای اندیشیدن به مرگ نا به هنگام جوان راننده در سانحه ای دلخراش.

صدای دزدگیر ماشين همسایه كه ساعت یازده و چهل دقيقه هشت بار به صدا در می آید.
برای او: احساس امنیت.
برای من: تجسم قيافه احمق و با اعتماد به نفسش كه در حال تماشای فوتبال از وجود امن ماشینش مطمئن می شود.

صدای نا موزون تهویه توالت همسایه بغلی در نيمه شب.
برای او: دور شدن دود سيگار از جلوی چشمش.
برای من: صرف انرژی بیشتر برای تمركز بر روی كتابی كه می خوانم.

صدای ماشین زباله كه ساعت يك نصفه شب برای بلعیدن سطل بزرگ زباله گاز می دهد.
برای او: یك سطل دیگر.
برای من: یك نفس راحت بابت جمع شدن كثافت این كوچه برای يك شب ديگر.

صدای جورواجور ماشينهایی كه هر دقيقه رد مي شوند.
برای آنها:  تردد آسان درون شهری با خودروی شخصی
برای من: اسكيزوفرنی اجتماعی

بوق زدن ماشین مهمان همسایه
برای او: یك خداحافظی دیگر
برای من: یك فحش دیگر  به مادر یك راننده دیگر

آهنگ ای الهه ناز با آكاردئون و تمبك  كه بلند گویی هم بهشان وصل است.
برای او: شايد لقمه نانی.
برای من توهين به لحظات شبانه ام.

صدای موزون تهويه توالتی كه من به آن قدم می گذارم.
برای من: خالی كردن مثانه ام برای آخرین بار قبل از خواب.
برای او: نمی دانم.

صدای بستن در اتاق و كشيدن پرده اتاقم.
برای من اميد بيشتری به خوابيدن در اتاقی بدون نسيم بهاری ولی حداقل ساكت.
برای او هیچ.

Saturday, May 28, 2011

من به درد چه کاری می خورم؟

می خواهد زندگیش را تغییر دهد
می خواهد شادتر زندگی کند
می خواهد درآمد بیشتری داشته باشد

از من می پرسد:
"من به درد چه کاری می خورم؟"

من واقعا جواب این سؤال را نمی دانم. همین را به عنوان جواب می گویم.

همین سؤال را از گوگل می پرسم.
418000 نتیجه
نقل قولی از یک مربی فوتبال.
چند جمله شاعرانه مثل "بعد از تو به درد خودم هم نمی خورم."
و یک سری خزعبل دیگر

سؤال را کمی عوض می کنم.

"چه کاری به درد من می خورد؟"
باز گوگل
2370000 نتیجه

جوابها فرق دارند مثلا:
"کار به چه درد می خورد؟"

سؤال را باز هم عوض می کنم

"چه کاری می شود کرد؟"
33600000 نتیجه

جوابهایی مثل 
"با جین کهنه چه کار می شود کرد؟" یا " با اینترنت یک گیگابیتی چه کار می شود کرد؟"


جین کهنه

سؤال را باز هم عوض می کنم
"به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را؟"
6350 نتیجه

فقط شعر

گوگل را می بندم.



Thursday, May 26, 2011

در نکوهش فعل امری

از زمانهای دور تا زمانهای نه چندان دور آدمها وقتی می خواسته اند بدون انجام کار( با گشادی) به نتیجه ای دست پیدا کنند از فعل امری استفاده می کرده اند.
مثل 
بخور، بازی نکن، زود برگرد، برو بخواب ( مادر به فرزند)
کار کن، مالیات بده، بساز، ساکت باش، بکار، ببر، بیار ( ارباب ها به برده ها)
بشور، بپز، بخر، بچه رو ساکت کن، کانال تلویزیون رو عوض کن ( همسران به یکدیگر)

بعد با گذشت زمان و تغییر قوانین و سنتهای جوامع مختاف  آدمها یاد گرفتند(یا مجبور شدند) که کلمه لطفا را به جملات امری اضافه کنند. اینکار تاثیر زیادی نداشت.

مثلا وقتی این بچه همسایه طبقه پایین ما عر می زنه و البته اینکار رو به تناوب انجام می ده، آیا واقعا فرقی می کنه که همسایه ما به زنش بگه " بچه رو ساکت کن!" یا اینکه بگه "لطفا بچه رو ساکت کن!" یا حتی بگه "اگه میشه بچه رو ساکت کن!" خداییش چه فرقی می کنه؟

جوامع مختلف از این مرحله هم گذر کردند. مردم سعی کردند تا جایی که می توانند کمتر فعل امری در محاورات روزمره خود بکار ببرند. از اینرو جملات امری به جملات خبری تهدید آمیز، فریبنده و یا خنثی تبدیل شدند.

اگه غذا نخوری بزرگ نمیشی که بتونی بری دانشگاه ( مادر به فرزند)
مالیات دادن نشانه شخصیت شماست. ( دولتها به ملتها)
دفعه قبل من بچه رو ساکت کردم. (همسران به یکدیگر)

نحوه شروع این نوع از گفتمان که معمولا ماهیت برنده برنده دارد از اهمیت ویژه ای برخوردار است. مثلا اگر از یکی بپرسید:
"میدان کاج کجاست؟" او احتمالا در جواب خواهد گفت: "مستقیم برو" چون در این حالت فقط کسی که می پرسد برنده است و چیزی گیر جواب دهنده نمی آید. به همین دلیل از فعل امری استفاده می کند تا حداقل با کمی احساس قدرت دست خالی از محاوره بیرون نرفته باشد.
ولی اگر بپرسید:
"ببخشید شما می دونید میدان کاج کجاست؟" جوابی که می شنوید متفاوت خواهد بود: " انتهای این خیابون سمت چپ" اینجا دیگر فعل امری در کار نیست. این سناریو برنده برنده است. شما می فهمید میدان کاج کجاست و او هم به شما نشان می دهد که می داند میدان کاج کجاست. (به رخ کشیدن دانش و اطلاعات از بزرگترین محرکهای بشر می باشد.)

یکی از راههای پرهیز از شنیدن فعل امری پرسیدن سؤالی است که در جواب دادن به آن چیزی هم گیر جواب دهنده بیاید.




Wednesday, May 25, 2011

چه کسی اچ تی ام ال مرا جا بجا کرد؟ - قسمت اول

وقتی می خواستم رشته کامپیوتر را برای تحصیل انتخاب کنم کوچکترین ایده ای نداشتم که یک مهندس کامپیوتر چه کاری انجام می دهد.
از عمویم که تنها فرد فرنگ رفته و تحصیل کرده تو کل خانواده بود و واجد شرایط ترین آدم برای جواب دادن، پرسیدم:

یک مهندس کامپیوتر چه کار می کند؟
عموجان جواب داد: وقتی مهندس کامپیوتر بشی کارهایی می تونی بکنی که فکرشم نمی تونی بکنی!

احتمالا این جواب برای من خیلی قانع کننده بود چون من رفتم و مهندس کامپیوتر شدم. ولی هیچ وقت نتوانستم کاری بکنم (منظورم به عنوان یک مهندس کامپیوتر است) که بعدش به خودم یا به کس دیگری بگویم:
فکرشم نمی کردم بتونم این کارو بکنم!

تو این ده دوازده سالی هم که کار کرده ام هیچ وقت ندیدم یک مهندس کامپیوتر دیگر، کاری بکند که من به خودم یا به کس دیگری بگویم:
فکرشم نمی کردم بتونه این کارو بکنه!


تا اینکه چند وقت پیش دیدم وبلاگ من به شکل عجیبی مثله شده است. اگر این وبلاگ یا هر وبلاگ دیگری که بر روی بلاگر(سرویس وبلاگ نویسی گوگل) جا خوش کرده باشد را از ایران و بدون فیلتر شکن بخوانید، منظور من را متوجه می شوید.

اولین پاراگراف اولین مطلب حذف شده است.تزئینات بالا و دور و بر وبلاگ به هم ریخته و عمدتا به پایین صفحه منتقل شده و یک سری خورد و ریز هم اصلا نمایش داده نمی شود.
برای اینکه این صحنه را بهتر  لمس کنید، یک بشقاب پلو خورشت قیمه را تصور کنید. یک بشقاب چینی نسبتا گران قیمت که یک کفگیر برنج وسط آن ریخته شده، بالای آن با برنج زعفرانی تزئین شده و بر روی آن هم یک ملاقه خورشت قیمه با دقت و به همراه سیب زمینی سرخ کرده اضافه شده است. (برای کسانی که این غذا را فقط در ظرف یکبار مصرف نوش جان می کنند تصور این صحنه امکان  دارد کمی دشوار باشد.)
حالا یک نفر تصمیم می گیرد این بشقاب را برای بردن از آشپزخانه به سر میز نهار، بدون قاشق یا هر چیزی در یک سطل ماست بریزد. احتمالا خورشت به ته سطل می رود. مقداری از سیب زمینی ها و چیزهای دیگر کف آشپزخانه می ریزد. و در نهایت وقتی این سطل پلو خورشت قیمه را که جلوی میهمانتان می گذارید، این عکس العمل را از او خواهید دید:

چه کسی پلو خورشت قیمه مرا جابجا کرد؟

دلیلش هم اینست که جابجا کردن چیزهایی دیگران پدیده ای است که قرنها و در همه فرهنگها وجود داشته است. این پدیده بقدری گسترده است که یکنفر حتی یک کتاب در این زمینه نوشته و این کتاب به دهها زبان از جمله فارسی ترجمه شده و میلیونها نفر آن را خوانده اند.



ولی من وقتی دیدم وبلاگم مثله شده است فکر نکردم که "چه کسی اچ تی ام ال مرا جابجا کرد."

اولین فکری که به ذهن من خطور کرد این بود:

فکرشم نمی کردم بتونه این کارو بکنه!

بالاخره یک مهندس کامپیوتر پیدا شد.
نفس راحتی کشیدم. 

مطالب مرتبط:
یارو آدم نیست

مطالب مرتبط آینده:
چه کسی اچ تی ام ال مرا جابجا کرد؟ -قسمت دوم
هشت تفاوت ظرف و مظروف


Tuesday, May 24, 2011

مادر

يك بار نشنيدم بگويد "حالشو ندارم".
در طول سی و هفت سال.
مطمئنم بعد از اين هم نخواهد گفت.
او صدها بار از من شنيد كه حالشو نداشتم.
احتمالا بعد از اين هم خواهد شنيد.
برای استاد شدن در هر كاری ده هزار ساعت تمرين لازم است.
او برای مراقبت از من تا حالا بيشتر از صد هزار ساعت وقت صرف كرده است.
با اين همه وقت می توانست هم مثل مايلز ديويس ترومپت بزند هم به چهار زبان حرف بزند هم مثل داستايوفسكی كتاب بنويسد هم جراح قلب بشود و هم سی هزار ساعت دور دنيا را بگردد. 

 او اين همه وقت را صرف مادر بودن برای من كرد.

هشت سؤال که بعد از فارغ التحصیل شدن باید از خود پرسید


سؤال سوم
خوب حالا می خوای چی کار کنی؟

سؤال چهارم
اگه کاری که می خوای بکنی ربطی به درسی که خوندی نداره پس چرا خوندی؟
این سؤال بیشتر جنبه سرزنش آمیز و سرکوفت زننده دارد و پرسیدن و جواب دادن به آن ممکن است بر روی اعتماد به نفس شما اثر منفی داشته باشد. هر چه به سؤال سوم با صداقت بیشتری جواب دهید این اثر منفی کمتر خواهد بود.

سؤال پنجم
در طول مدت تحصیل چه کارهایی نتوانستی بکنی که حالا می خوای انجام دهی؟ (و برعکس)

سؤال ششم
در طول مدت تحصیل چه چیزهایی از دست دادی و چه چیزهایی به دست آوردی؟
جواب این سؤال رو می تونی روی یه برگ کاغذ بنویسی و قاب کنی بزنی کنار مدرکت.

سؤال هفتم
پنج سال دیگه خودتو کجا می بینی؟
این یک سؤال نسبتا کلیشه ای است ولی پرسیدن آن در عنفوان جوانی می تواند نتایج درخشانی در بر داشته باشد.

سؤال هشتم
هنوز دیر نشده. کدامیک از نه کاری را که می شه به جای دانشگاه رفتن کرد می خوای آغاز کنی؟



مطالب مرتبط آینده:
در نکوهش فعل امری

Monday, May 23, 2011

من این توپو نداشتم

از معدود چیزهایی (شاید تنها چیزی) که از پانزده سال پیش نگه داشته ام و هنوز از آن استفاده می کنم آدرس ایمیلی است که بر روی یاهو درست کردم. درست است که چند سال پیش من هم مثل خیلی های دیگر به یاهو بی وفایی کردم و به آغوش باز و پر ظرفیت جی میل گرفتار شدم(اگر می خواهید بدانید چرا این مطلب را بخوانید) و این جی میل بیشتر کارهای من را راه می اندازد ولی هنوز روزی یک بار سری به ایمیل یاهو می زنم و مطمئن می شوم که آدرسم هنوز در لیست فرستندگان هرزنامه (اسپم) هست.

یکی از تفاوتهای یاهو با جی میل اینست که یاهو هنوز سنتی عمل می کند و دور و بر هر چیزی که لازم داری ببینی یک مشت خبر و تبلیغ و خزعبل دیگر هم بدون کسب اجازه اضافه می کند. یکی از این اضافات تحمیلی امروز خبری بود که با عکس بزرگی از پرچم ایران همراهی می شد و من هر کاری کردم نتوانستم جلوی کنجکاوی خودم را بگیریم و خبر مذکور را بر روی سایت جدید یاهو که با نام تجاری جدید مکتوب به خوانندگان خاور میانه عرضه می شود، خواندم. خواندن خبر همانا و کنجکاوی بیشتر برای پیگیری بیشتر آن بر روی سایت خبری تابناک همان. باز کردن سایت تابناک همان و دیدن یک خبر دیگر همان. دیدن یک خبر دیگر همان و نوشتن این مطلب همان.

عنوان خبر دیگر این بود:


من به هیچ وجه قصد نقد این مطلب را ندارم. فقط برای آنها که قصد ندارند بر روی لینک بالا کلیک کنند، گزیده ای از آن مطلب را اینجا نقل قول می کنم:

  • "متأسفانه‌، بسياري از دانشجويان ايراني مقيم هندوستان با ورود به‌ اين کشور، جذب آداب و فرهنگ و سنن غير اسلامي اين کشور شده‌ و پس از مدتي روي بازگشت به‌ وطن و ديدار خانواده های خود را ندارند و از اين روی، اجبار در پی اقامت همیشگی در اين کشور و يا مهاجرت به‌ ديگر کشورها برمی آیند که در همین راه، شاهد حقارت ها و مشکلات عدیده ای می شوند."
  • "متأسفانه،‌ هم اکنون انحرافات دانشجويان ايراني مقيم هندوستان شايد بيش از 70 درصد باشد که‌ بخشي از آن، به‌ دليل بی توجهی‌ سفارت و مقامات جمهوري اسلامي ايران در هند است."
  • "دانشجويان ايراني در دانشگاه‌هاي سطح پايين هند تحصيل مي‌كنند و در بسياري از دانشگاه‌هاي خارج از كشور نمره و مدرك تحصيلي با پول خريد و فروش مي‌شود."
  • "وي در پاسخ به‌ اين پرسش که‌ چرا با وجود چنين وضعيتي به‌ اين کشو آمده‌ و هنوز حاضر به‌ ترک آن نيستند، گفت: دليل من براي ورود به‌ هندوستان اين بود که‌ من لياقت خواندن اين رشته در کشور خودم را داشتم؛ اما از طرفي، ظرفيت ورودي در دانشگاه هاي ايران محدود بود و از سوی ديگر، سد کنکور براي من معضل بزرگي به شمار می رفت."


دانشجوها موجودات ساده، ظریف، فریب خور و شکننده ای هستند که دولت موظف است با اختصاص بودجه و اهتمام ملی مراقب کیفیت تحصیل و زندگی آنها هم در داخل و هم در خارج از کشور باشد.

دانشجو که بودیم من و خیلی از همقطارانم اینجوری فکر می کردیم.

فکر می کردیم سیستم آموزشی دشمن شماره یک دانشجو هاست. (بعدها فهمیدم که مثل هر سیستم دیگری فقط به دنبال منافع خودش است.) مثلا هر وقت که کارگر رستوران دانشگاه ظرف غذا را چنان جلوی دانشجوها که یکیشان من بودم پرتاب می کرد که نصف خورشت از ظرف بیرون می ریخت، من فکر می کردم که یارو برای اینکار آموزش ویژه دیده یا اینکار را به دستور مستقیم رئیس دانشگاه انجام می دهد. هر وقت که نگهبان خوابگاه یا دانشگاه به یکی از ما توهین می کرد، باز هم همین فکر را می کردم. هر وقت هم که بچه ها راجع به بی سواد بودن یک استاد و یا پایین بودن سطح علمی گوشه ای از آموزش عالیه ای که ما در حال مستفیض شدن از آن بودیم، حرف می زدند باز هم همین فکر را می کردم. هر وقت که می شنیدم دانشجویی خودکشی کرده یا به مصرف مواد مخدر معتاد شده باز هم همین فکر را می کردم. هر وقت من و دوستانم ساعتها وقتمان را به سیگار کشیدن و ورق بازی کردن می گذراندیم باز هم همین فکر را می کردم. هر وقت پول نداشتم یک کتاب بخرم یا برم سینما باز هم...

در تمام آن سالها کسی باید مسئول بیرون ریخته شدن خورشت از ظرف غذای من می بود. این مسئله حتی اینقدر مهم بود که تا همین چند سال پیش حاضر بودم یک وکیل برای پیدا کردن و متهم کردن مسئول این کار استخدام کنم. بعد که فهمیدم اصولا پرت کردن اجسام مختلف، پایه و اساس ورزشهای مختلف مثل فوتبال و بسکتبال و گلف و تنیس و غیره بوده و اصلا مسابقات المپیک بر همین اساس شکل گرفته و آدمها اصولا به پرت کردن علاقه دارند تا حدودی آرامش پیدا کردم و بی خیال وکیل گرفتن شدم.

بعدتر هم که به طور اتفاقی مسئول واقعی پرت کردن توهین آمیز ظرف غذا در رستوران دانشگاه را پیدا کردم حتی آرامتر هم شدم.

خودم مسئول این توهین بودم.

من می توانم لیست بلند بالایی از همه چیزهایی که مسئولشان بوده ام بنویسم که از خواندنش نفس شما بند بیاید. همه زمانهایی که تلف کرده ام. همه دوستانی که از دست داده ام. همه پولهایی که به باد داده ام. همه روابطی که خراب کرده ام. همه فرصتهایی که از دست داده ام. همه کارهایی که نیمه کاره ول کرده ام. همه زجرهایی که کشیده ام. و بعد هم همه لحظات خوش و لبخندهایی که به خاطر سرزنش دیگران و مقصر دانستن آنها از دست داده ام.

خداییش تا کی می خواهی کسی را مسئول بدانی؟ مسئول خوشبختی، موفقیت یا شاد زیستن خودت؟ هر آدمی که فکر می کنی ممکن است مسئول باشد را تصور کن. او هم دقیقا مثل تو غذا می خورد و دقیقا مثل تو توالت می رود. بدن او هم مثل بدن تو از پوست و گوشتی ساخته شده که هزار جور باکتری و عفونت و بیماری در آن رشد و نمو می کند و او هم دقیقا مثل تو از بیشتر آنها بی خبر است. در مغز او هم درست مثل مغز تو شاید توموری در حال شکل گیری است که هیچ آزمایشی آنرا نشان نمی دهد؟ شاید...

یک نفس عمیق بکش!
حالا تو یک بچه سه ساله هستی. شاد و خوشحال. با توپی در دست که می زنی زمین هوا میره. تو این توپو نداشتی. شلوارتو خیس کردی. بعد گریه کردی. مادرت تمیزت کرد. بازم گریه کردی. مادرت این توپو بهت داد. تو توپو زدی زمین. توپ برگشت بالا. تو توپ رو گرفتی و دوباره زدی زمین. خوشحال شدی. خیلی خوشحال. اگه شانس بیاری یک بار دیگه تو عمرت بتونی همونقدر خوشحال بشی.

مطالب مرتبط:

مطالب مرتبط آینده:
گشادی و ایمیل. ایمیل و گشادی.

Sunday, May 22, 2011

پنج راز که هر کسی باید چهل سال قبل از مرگش کشف کند

اول
چند صد سالی است که دیگر هیچ رازی وجود ندارد.

دوم
آدمها به خودشان و به دیگران در سطح ملی و فراملی دروغ می گویند.

سوم
قضیه جدی نیست.

چهارم
توهم فردی و جمعی از بین نمی رود بلکه از شکلی به شکلی دیگر تغییر می کند.

پنجم
جهان هستی به خواسته های ما وقعی نمی گذارد.


الهام گرفته از کتاب "The Five Secrets You Must Discover Before You Die"

مطالب مرتبط:

Saturday, May 21, 2011

دو سؤال که هر کس قبل از دانشگاه رفتن می تواند از خودش بپرسد

سؤال اول
این چهار (یا پنج یا شش یا هفت) سال تحصیل عالیه چقدر هزینه در برخواهد داشت؟
 این هزینه شامل هزینه های مستقیم و غیر مستقیم می شود. هزینه های غیر مستقیم مثل از دست دادن فرصت کار کردن است. یک آبدارچی در این شهر تقریبا سالی پنج میلیون تومان درآمد دارد. هزینه های مستقیم هم شامل شهریه دانشگاه و خورد و خوراک و کتاب و اجاره محل زندگی و ... حداقل این عدد برای چهار سال چیزی حدود سی میلیون تومان می شود که اگر این پول را در یک حساب سپرده سرمایه گذاری کنی بعد از ده سال تقریبا صد و پنجاه میلیون تومان و بعد از بیست سال تقریبا هفتصد میلیون تومان پول خواهی داشت. این عدد برای کسی که دانشگاه پولی می رود و در یک شهرستان اجاره خانه می دهد به چندین میلیارد تومان می رسد.( این را در هیچ آموزشگاه کنکوری به شما یاد نمی دهند.)

سؤال دوم
آیا واقعا به این مدرک نیاز داری؟
مثلا آیا نمی توانی بدون اینکه درس بخوانی ادعا کنی که مهندس یا دکتر هستی؟ خیلی ها این کار را می کنند. تو چرا نکنی؟ (این بهترین، انسانی ترین و بی ضررترین دروغی است که در همه عمرت می توانی بگویی) فقط کمی صبر لازم است که ادعایت به سنت بخورد. تا آن زمان هم می توانی خیلی کارهای مفیدتر و جذابتر بکنی و به همه دوست و آشنا بگویی که داری دانشگاه تهران یا دانشگاه شریف یا هر دانشگاهی که دلت می خواهد درس می خوانی.(تنها کسی که کارت دانشجویی از آدم می خواهد یکی نگهبان دانشگاه است و یکی هم مسئول جلسه امتحان که اگر دانشگاه نروی با هیچکدامشان روبرو نخواهی شد.)

مطالب مرتبط:

مطالب مرتبط آینده
هشت سؤال که بعد از فارغ التحصیل شدن باید از خود پرسید.



Thursday, May 19, 2011

نه چیز که در برنامه آموزشی تحصیلات متوسط وجود ندارد

اول-  بوجود آوردن اشتیاق برای یادگیری
دوم- مدیریت پروژه حتی به ساده ترین شکل آن
سوم- اینکه پول از کجا می آید و به کجا می رود و آمدن و رفتنش بهر چیست (سرمایه داری)
چهارم- خواندن چیزی با نگاه نقادانه
پنجم- آفرینش هنری
ششم- ارائه نمودن ایده ها به اشکال مختلف برای دیگران
هفتم- آغازگری و اشتباه کردن ز گهواره تا گور
هشتم- مبارزه با گشادی
نهم- سواد اطلاعاتی

مطالب مرتبط:

Wednesday, May 18, 2011

آقای زمانفری یکشنبه هفته دیگه توی زندان خواهد بود

مغز ما ظرفیت پردازش همزمان حرف زدن سه نفر را دارد. به عبارت دیگر اگر سه نفر دوروبر ما همزمان حرف بزنند، ما در صورتی حرف هر سه آنها را می فهمیم که به هیچ چیز دیگر توجه نکنیم. حتی لباسهای آنها یا حالت چهره و حرکت بدنشان. یعنی اگر هنگام حرف زدن آنها ما به رنگ چشم یکی از آنها، قراری که ساعت هفت عصر داریم یا هر چیز دیگری فکر کنیم مقداری از حرفهای آنها از کاسه خودآگاهی ما بیرون می ریزد.

دریافت اطلاعات (بوی عرق) از طریق بینی


امروز توی تاکسی یک نفر داشت راجع به 120 میلیون طلبی که از یک شخص ثالت داشت با یک شخص دوم پشت تلفن حرف می زد. من از وقتی که سوار شدم تا وقتی پیاده شدم حدود ده دقیقه طول کشید و من ناخواسته اطلاعات زیر را دریافت کردم:

  • نوع شخصیت آقای بدهکار که اسمش آقای زمانفری بود و ادبیاتی که بکار می برد
  • میزان بدهی اولیه، میزان بخشش و گذشتی که این آقا کرده بود و میزان بدهی نهایی
  • اشخاص دیگری که در ماجرا نقش داشتند از جمله آقایان ربیعی، ابراهیمی و محمد دوست
  • اتفاقی که در صورت عدم پرداخت بدهی تا یکشنبه هفته بعد خواهد افتاد یعنی زندان رفتن آقای زمانفری
  • گوینده موارد فوق را مثل کلاس درس تکرار و با لحنی آرام و متقن نتیجه گیری می کرد

این خزعبلات یک سوم ظرفیت پردازشی مغز من و مسافران دیگر را برای مدت کوتاهی به خود اختصاص داد.
شما اگر ذهن بودا را هم داشته باشید در یک تاکسی که یک نفر با تلفنش حرف می زند، بوی عرق بغل دستی عذابتان می دهد و صندلی تاکسی هم ناراحت است یا آرنج بغل دستی حجم قفسه سینه شما را کم می کند، تقریبا تمام ظرفیت پردازشی ذهن شما اشغال خواهد شد.

مطالب مرتبط:

Tuesday, May 17, 2011

آمار گشادی و گشادی آماری

طبق یک بررسی هشتاد درصد مردم آمریکا می خواهند کتاب بنویسند.

  • یک سوم دیپلمه ها بعد از دبیرستان حتی یک کتاب هم نمی خوانند.
  • چهل و دو درصد فارغ التحصیلان دانشگاه هم همینطور.
  • هشتاد درصد خانواده های آمریکایی در سال گذشته یک کتاب نخریده و یا نخوانده اند.
  • پنجاه و هفت درصد کتابهای تازه خریده شده تا آخر خوانده نمی شود.
  • تقریبا سالی صد و بیست هزار عنوان کتاب در آمریکا منتشر می شود. (اگر فرض کنیم هر کتاب را یک نفر آمریکایی نوشته و منتشر کرده است، کمتر از شش صدم درصد جمعیت فعال هر سال کتاب می نویسند.)

منبع: اینجا




طبق آمار و اخبار مربوط به نمایشگاه کتاب ده درصد مردم ایران می خواهند کتاب بخوانند. (با فرض اینکه نمایشگاه کتاب رفتن نشانه میل به کتابخوانی است. و با فرض اینکه پنج میلیون نفر حدودا ده درصد جمعیت فعال ایران است.) 
  • 66 درصد بازدیدکنندگان نمایشگاه پارسال مجرد بوده اند.
  • "متاسفانه آمار کتابخوانی در کشور ما وضعیت مطلوبی ندارد"
  • دو تا هجده دقیقه در شبانه روز آمار مطالعه هر ایرانی
منبع: وب سایتهای مختلف پیدا شده بر روی گوگل


Monday, May 16, 2011

برام مشکل پیش اومد

وقتی بعد از کلی جستجو و پرس و جو و جلسه و برو و بیا یک پروژه را برون سپاری(outsource) می کنید.

وقتی طراحی وب سایت خود را به کسی می سپارید.
وقتی طراحی و بازسازی دفترکار خود را به کسی می سپارید.
وقتی دوختن لباس خود را با پارچه گرانقیمتی که خریده اید به کسی می سپارید.
وقتی تعمیر ماشین خود را بعد از یک تصادف که از آن جان سالم بدر برده اید به کسی می سپارید.


قاعدتا انتظار دارید که در زمان مشخصی چیزی را که سفارش داده اید تحویل بگیرید.
قاعدتا نمی خواهید این جمله معروف را بشنوید که " برام مشکل پیش اومد!"

این پیش آمدن مشکل هم پدیده جالبی است که همیشه حال و هوای بهانه بچه مدرسه ایها زمان امتحان را دارد. مادرم داشت از پدرم جدا می شد. خواهرم تصادف کرد مرد. هیچ بچه مدرسه ای را دیده اید که به معلمش بگوید آقا ببخشید من حال نداشتم درس بخوانم یا مثلا بگوید خانم ببخشید گشادی بر من غلبه کرد. البته تفاوت بزرگی که اینجا هست اینست که معلم به بچه پول نمی دهد(نه تنها پول نمی دهد بلکه بابت همین تعاملات حقوق هم می گیرد) ولی شما قرار است به گشادی که کارتان را باید انجام بدهد پول بدهید و شاید هم از قبل داده اید. تفاوت دیگر اینست که شما یک تعدادی از برنامه های دیگر کار و زندگی خود را به انجام آن کار وابسته کرده اید.

یکی از مشخصات بارز حرفه ای ها اینست که این جمله را بکار نمی برند. نه که برای آنها مشکل پیش نمی آید ولی هرگز این جمله را به کارفرما نمی گویند.


مطالب مرتبط:

Sunday, May 15, 2011

در قضای حاجت شازده و سرنوشت جوان کشاورز

کاوه احسانی دیروز ماجرایی تعریف می کرد از ملاقاتش با یک جوان کشاورز در یکی از مناطق کردستان. بعد از من پرسید که آیا به سرنوشت اعتقاد دارم؟
ماجرا از این قرار بود که وسط راه شازده (لقبی است که من به پسر کاوه داده ام) نیاز به قضای حاجت پیدا می کند و کاوه که زیبایی مناظر اطراف نظرش را جلب کرده در حین گشت و گذار به جوانی برمی خورد که در زمینی مشغول به کشاورزی بوده است. جوان کشاورز به کاوه می گوید که شش ماه سال کشاورزی می کند و شش ماه هم بتون ریزی و آرماتوربندی برای شرکتهای پیمانکاری. کاوه کارت شرکت کیسون را به او می دهد و تشویقش می کند که در شش ماهه های دوم، کاری با درآمد بیشتر و شرایط بهتر در آن شرکت انتظارش را خواهد کشید.
سلسله اتفاقها اینجوری است: ایجاد احساس ضرورت برای ... در شازده، توقف خودرو در اولین جای قابل توقف، قدم زدن در یک مسیر اتفاقی، بودن آن جوان در سر راه کاوه در همان زمان خاص و ...



من به این موضوع از دو دیدگاه نگاه می کنم. یکی دیدگاه شانس و اتفاق است. منهم مثل نویسنده کتاب The Drunkard's Walk معتقدم اتفاقی بودن پدیده ها بر زندگی ما حکومت می کند. پاسکال ریاضیدان و فیلسوف فرانسوی معتقد بود که اگر بینی کلئوپاترا کوچکتر بود قیافه کره زمین طور دیگری می شد. من صد در صد با پاسکال موافقم.

دیدگاه دیگر، دیدگاه آغازگری است. از این فرصتها و شانسها برای خیلی ها اتفاق می افتد. ولی سه عامل باعث شدند که آن جوان کرد در آن روز بهاری کارت شرکت کیسون را از کاوه بگیرد. اول اینکه او شش ماه اول هر سال به جای نشستن و غر زدن و گریه و زاری، کشاورزی می کند. همین باعث می شود کاوه را ملاقات کند. دوم اینکه او شش ماه دیگر سال به جای نشستن و غر زدن و گریه و زاری در شرکتهای پیمانکاری بتون ریزی می کند. همین باعث می شود که بیشتر از یک مهارت داشته باشد و در برخورد با یک آدم غریبه حرف بیشتری برای گفتن. سوم اینکه او قادر است درباره کارهایی که می کند با یکی مثل کاوه حرف بزند. حتما در هنگام حرف زدن توانسته اعتماد یا توجه  کاوه را جلب کند که کاوه کارتش را به او داده است.


"The nose of Cleopatra: if it had been shorter, the face of the earth would have changed."
Blaise Pascal

مطالب مرتبط

Saturday, May 14, 2011

هر چه کمتر باشد شانس پذیرفته شدن شما بیشتر است


چند ماه پیش توی روزنامه ذابیتنصبغاعثصقه  یک آگهی استخدام برای جذب جوانهای خلاق و صاحب ایده دیدم. با وجود اینکه دنبال کار نمی گشتم ولی چون اولین باری بود که همچین آگهی استخدامی می دیدم به هیجان آمدم و چند خط خلاقانه به عنوان یک رزومه غیر عادی و خلاقانه برای صاحب آگهی ارسال کردم. چند ساعت بعد خانمی زنگ زد و برای فردای آن روز قرار مصاحبه گذاشت. از جلسه مصاحبه موارد زیر یادم مانده است:

  • من وقتی وارد شدم خانم منشی داشت پشت میزش نهار می خورد و وقتی با من حرف زد مقداری از غذای توی دهنش به طرف من پرت شد.
  • فرم مصاحبه سه صفحه ای. شامل نام و نام خانوادگی، کد ملی، نام سه معرف، گروه خون، سوابق کاری و هر چیز خلاقانه ای که توی همه فرم های مصاحبه دیگر می توان یافت.
  • جلوی میزان حقوق درخواستی این پرانتز اضافه شده بود: (هر چه کمتر باشد شانس پذیرفته شدن شما بیشتر است.)
  • رزومه ای که من ارسال کرده بودم زیر دست مصاحبه کننده نبود.
  • مصاحبه کننده اول، من را به مصاحبه دوم با مدیرعامل دعوت کرد.
  • مدیر عامل که آدم با تجربه ای بود با دقت به حرفهای من گوش کرد.
  • مدیرعامل گفت دنبال جوانهای خلاقی هستند که درون سازمان بگردند و راه حلهای خلاقانه بدهند.
  • مدیر عامل به من گفت که با کمتر از حقوق درخواستی من می توانند آدمهای بهتری را پیدا کنند.
  • ما خیلی دوستانه لبخند زدیم و خداحافظی کردیم.

خیلی ها فکر می کنند که خلاقیت برعکس ورزش است. مثلا همین ورزش بدنسازی را در نظر بگیرید. شما کسی را تا حالا دیده اید که بر این باور باشد که بعضی آدمها بدنساز به دنیا می آیند؟ آدمهایی که من می شناسم فکر می کنند آدم بدنساز می شود یا بدنسازی می کند ولی کسی بدنساز به دنیا نمی آید. بدنسازی یعنی ورزش دادن، تقویت و رشد عضلات بدن البته به همراه مصرف یک سری پودر و قرص و آمپول به میزان دلخواه. تا حالا شنیده اید مادری بگوید بچه من شبیه بدنساز هاست؟ یا بچه من خیلی خلاق است؟ ( این را حتما شنیده اید ولی خوب این قضیه اش فرق می کند. مادرها خیلی چیزها درباره بچه شان می گویند.) مادرها معمولا می گویند بچه من خیلی باهوش است. اصلا چرا مدرسه خلاقیت نداریم ولی مدرسه تیزهوشان داریم؟ چون خلاقیت را کاریش نمی شود کرد. خلاقیت یا هست یا نیست. مثل قد یا مثل رنگ چشم. (بله بعضی جوانهای خلاق اینها را هم تغییر می دهند.)

نمونه یک جوان خلاق

بعضی ها در نقطه مقابل، فکر می کنند که خلاقیت هم یک عضله دارد که باید پرورش داده شود. اگر روزی در جایی تابلوی یک باشگاه پرورش عضله خلاقیت زیر نظر "سازمان ملی پرورش استعدادهای بالقوه" دیدید تعجب نکنید. ولی تا آن روز فرا برسد و یک کارآفرین خلاق جنین باشگاهی تاسیس کند، من سعی می کنم این باشگاه را برای شما توصیف کنم:

 این باشگاه هم مثل باشگاههای پرورش اندام از قسمتهای مختلفی شامل یک سالن بزرگ، یک کافه تریا، رختکن و دوش تشکیل شده است.

بعد از عوض کردن لباس و پوشیدن لباس مناسب سالن خلاقیت، هر جوان خلاقی (این باشگاه فقط مناسب جوانها است) زیر نظر یک مربی خلاقیت و یک مربی تغذیه  به پرورش عضله خلاقیتش می پردازد. دو فعالیت ساده در این زمینه انجام می شود:

  1. در هر زمینه که جوان خلاق می خواهد خلاقیت به خرج دهد او باید حداقل سه ایده به تعداد ایده های جلسه قبلیش اضافه کند. این فعالیت در ابتدای کار باعث گرفتگی و شاید درد شدید عضله خلاقیت می شود. میزان مصرف کالری در جلسات مختلف فرق می کند و مربی تغذیه به تناسب هر جلسه، جوان را به خرید خوردنی و نوشیدنی از کافه تریا هدایت می کند.
  2. تا جلسه بعد جوان خلاق بعضی از ایده هایش را باید عملی کند و در جلسه بعد اشتباهاتش را برای خنده و سرگرمی اعضای باشگاه تعریف کند. اگر هم کاری نکرده باشد جوانهای خلاق دیگر با الفاظی مثل گشاد و غیر خلاق یا خلاق گشاد و با لحنی نسبتا توهین آمیز، مسخره اش می کنند.
بدیهی است که بعد از مدت کوتاهی برای خلاقتر شدن اینگونه باشگاهها، سازمان فوق الذکر به مربیانی که آزمون تستی مربیگری خلاقیت را بگذرانند کارت مربیگری می دهد. جوانهایی هم که در این باشگاهها عضله خلاقیتشان را پرورش می دهند پس از گذراندن موفق هر مرحله  یک کمربند با رنگ تیره تر دریافت می کنند. به جوانانی که کمربند مشکی خلاقیت را می گیرند کارت خلاقیت داده می شود.
البته همه باشگاههای خلاقیت پس از یک دوره سه ساله با برگزاری اولین کنفرانس بین المللی خلاقیت در محل  برگزاری همایش های بین المللی "سازمان علمی سازی فعالیتهای عملی" و به دنبال آن افتتاح اولین "دوره کارشناسی ارشد خلاقیت" در دانشگاه آزاد و چند دانشگاه سراسری منتخب، تعطیل می شوند. آموزشگاههای کنکور خلاقیت بلافاصله شکل می گیرند و تعداد زیادی بیل بورد با عکس انیشتین به آنها اختصاص می یابد. یک بانک و بیمه به نام بانک و بیمه خلاقیت تاسیس می شود و چند تا رستوران هم اسم خود را به خلاقیت تغییر می دهند.

چند سال بعد در روزنامه ذابیتنصبغاعثصقه  آگهی های استخدام متعددی برای جذب جوانان دارای مدرک کارشناسی ارشد به بالای خلاقیت به وفور به چشم می خورد. یکی از نمایندگان مجلس هم از رشد بیکاری  جوانان خلاق ابراز نگرانی می کند. فرار خلاق ها پدیده اجتماعی بعدی است. بعضی از روشنفکرها هم خلاقیت را به عنوان یک پدیده وارداتی غربی که همسو با نیازهای جامعه ما نبوده است متهم می کنند. "مرکز مطالعات خلاقیت ایرانی" الگویی برای خلاقیت ملی جستجو می کند. کتابی برای رژیم غذایی مادرانی که می خواهند فرزند خلاق بدنیا بیاورند ترجمه و منتشر می شود. فیلمی با عنوان "شانس خوشبختی" ساخته می شود که با نام "خوشبختی خلاقانه" به روی پرده می رود. تبلیغات این فیلم که دو جوان خلاق با دماغ عملکرده و عینک آفتابی را کنار یک بی ام و نشان می دهد، فروش موفقی را برای فیلم تضمین می کند. یکسال بعد یک سازمان جهانی وابسته به سازمان ملل کشور ما را به عنوان خلاقترین کشور جهان رتبه بندی می کند. ما به هدف ملی خود می رسیم.

مطالب مرتبط بعدی:
نقد فیلم خوشبختی خلاقانه




من دکترای هنرهای زیبا دارم

من وقتی کلید پابلیش را بزنم این مطلب بر روی یک هارد اس کازی 920 گیگابایت که بر روی یک سرور از کلاستری در ابر قرار دارد، ذخیره می شود. این ابر با پهنای باند 100 گیگابیت در ثانیه به بک بون اینترنت وصل است و کپی این مطلب در سه ابر دیگر به صورت ریداندنت ذخیره می شود. امنیت ابر با الگوریتم بیبایتنمصبثصعه تامین می شود که 1298 برابر امن تر از الگوریتم ینمصبعهخصثع می باشد و تا حالا فقط یک هکر آنهم یک هکر اخلاقی به نام ابثصهمقهثصخقعثهصخ ثهعقهثصخ توانسته آنرا هک کند که عملیات هک با یک سوپر کامپیوتر قثعصهیرتلبیس 12121 سه سال و 123 روز طول کشید.

آخرین باری که یک مهندس برق به شرکت شما آمد و درباره افت ولتاژ در خطوط انتقال نیرو بین نیروگاه شهید رجایی قزوین و پست فشار قوی طالقان توضیح داد کی بود؟

شاید به همین دلیل بود که من چند سال پیش شروع کردم راجع به شغل(تخصص، رشته دانشگاهی یا هرچی) واقعیم دروغ گفتن. اولین بار در یک تور که راهنمای تور دانشجوی معماری بود، خودم را دکترای هنرهای زیبا معرفی کردم. این راهنمای تور تا آخر سفر هرجا که می خواست درباره گنبدی یا خرابه ای یا دیواری چیزی حرف بزند اول از من اجازه می گرفت و من هم بهش اجازه می دادم. فناوری اطلاعات را خیلی ها نمی فهمند ولی هنر برای همه قابل فهم است. مثلا همین معماری. شما به معماری شهر تهران نگاهی بیندازید. پدیده قابل فهمی است، اینقدر قابل فهم که همه در آن مشارکت کرده اند. از کارگر ساده گرفته تا مهندس و معمار و پیمانکار و صاحب ملک و غیره. 

ساختمانی که من طراحی کردم

معماری قابل فهم است ولی کسی نمی خواهد با یک مهندس کامپیوتر ارتباط برقرار کند، زبانش قابل فهم نیست. چه کسی واقعا می خواهد ساعت نه صبح راجع به اینکه دلیل ارسال نشدن ایمیلش تنظیم شدن آتلوک بر روی پروتوکل آی مپ به جای پاپ تری است، توضیح دریافت کند؟ یا چه کسی دوست دارد علت از دست دادن کل اطلاعاتش را مطابق نبودن بکاپ با بنثصعقهخقعهخ بداند؟ چه کسی می خواهد نام کامل ویروسی را که بدوبیراه نمایش می دهد بداند؟ اصلا چه اهمیتی دارد؟

چه کسی می خواهد با یک مهندس کامپیوتر صحبت کند؟ من دکترای هنرهای زیبا دارم.

Wednesday, May 11, 2011

کافیست بپرسی


جستجو:
ابتدایی ترین، بی تغییرترین، جهانی ترین، ابدی ترین، ساده ترین و سخت ترین کاری که در جستجو می کنیم، سؤال پرسیدن است.

هدف جستجو پیدا کردن جواب است. و برای پیدا کردن جواب اول باید یک سؤال پرسید.(بعضی وقتها هم جواب بدون پرسیدن سؤال یا اصلا بدون جستجو، خودش ما را پیدا می کند.)
بعضی وقتها سؤال را از یک یا چند نفر آدم می پرسیم و خیلی وقتها هم از یک موتور جستجو که این موتور جستجو هم خیلی وقتها گوگل است.

سختی کار در ساختن سؤال است. مثلا این سؤالها که من از سایت Yahoo Answers انتخاب کردم به نظر شما چطورند؟

چطور می توانم ده کیلو لاغر شوم؟
چرا خانمها کفش پاشنه بلند صدادار می پوشند؟
بهترین نصیحتی که مادرتان به شما کرده چه بوده است؟
جذابترین خصوصیتهای یک آدم کدامند؟
بهترین راه کسب درآمد چیست؟
یک نفر چقدر پول لازم دارد؟
وب سایت خوب برای یادگرفتن زبان کره ای؟
چه کتابی بخوانم؟

شما چگونه سؤال می سازید؟

مطالب مرتبط:
آناتومی جستجو

Tuesday, May 10, 2011

در تشابهات سیگار و وبلاگ

با وجود اینکه در نوجوانی چند باری از روی کنجکاوی سیگار کشیده بودم، دقیقا نمی دانستم سیگار چیست و به چه دردی می خورد. تا اینکه دانشگاه رفتن نگاه من را نسبت به سیگار کشیدن کلا تغییر داد. دوران دانشگاه برای من فرصت خوبی بود برای اینکه با پدیده سیگار به شکلی حرفه ای آشنا شوم. برای اینکه صبح قبل از صبحانه خوردن سیگار بکشی یک رویکرد حرفه ای و آغازگرانه لازم است و خوشبختانه من و خیلی از دوستانم این نگرش را داشتیم. سیگار قبل از کلاس، سیگار بعد از کلاس، سیگار بلافاصله بعد از پیاده شدن از اتوبوس، سیگار بعد از چایی و سیگار قبل از خواب. 
اولین باری که اصطلاح وبلاگ به گوشم خورد هنوز سیگار می کشیدم ولی نه با جدیت سالهای اول. شاید دچار گشادی در سیگار کشیدن شده بودم. بیشتر وقتها صبحها دیگر سیگار نمی کشیدم. بسته ای سیگار نمی خریدم. خیلی وقتها فندک نداشتم. و خلاصه سیگار کشیدنم شده بود تفننی و دیگر خودم را جزء سیگاری های حرفه ای نمی دانستم.

وبلاگ پدیده جدید و جالبی بود که خیلی ها راجع به آن حرف می زدند ولی نظر من را جلب نکرد. شاید چون فکر می کردم که برای وبلاگ نوشتن باید حرفه ای سیگار کشید یا یک همچین چیزی. چند سالی گذشت تا خودم شروع کردم به نوشتن یک وبلاگ که خیلی زود بعد از نوشتن چند تا مطلب به گشادی دچار شد(شدم) و متوقف.

من از وقتی پدیده وبلاگ را جدی گرفتم که شروع به استفاده از Google Reader کردم.
استفاده از این سرویس برای من مثل خریدن اولین بسته سیگارم بود. بسته ای که سیگار می خری خیلی فرق می کند. حالا دیگر یکی از کارهای روزانه ات می شود سیگار کشیدن. بسته را توی جیبت حس می کنی. همیشه تو را همراهی می کند. دوست خوبی است. مثل کتاب که بچه بودیم می گفتند بهترین دوست آدم است. دانشگاه که بروی بهترین دوستت می شود سیگار البته به شرط اینکه بسته ای بخری. با google reader حالا دیگه شروع کرده بودم  به روزی چند تا مطلب خوندن. بعد مجبور شدم برای مطالب جدیدتر و جالبتر وبلاگهای جدید پیدا کنم که از خالی شدن این بسته سیگار که حالا روز به روز بیشتر بهش وابسته می شدم جلوگیری کنم. درست مثل همان بسته سیگاری که در سالهای آخر دانشگاه بعضی وقتها روزی دوبار جایگزین می شد.

البته پیدا کردن یک وبلاگ که چنگی به دل بزند کار چندان ساده ای هم نیست. یک راهش اینست که لیست وبلاگهای برتر را که مؤسسات مختلف منتشر می کنند نگاه کنی. اشکال این روش اینست که بیشتر اینها آمریکایی هستند و وبلاگهای توی لیستشان به شدت آمریکایی است. مطالبی پیرامون چرندیات اوباما درباره رشد اقتصادی آمریکا یا جنگ با تروریسم در خاور میانه. تعداد زیادی هم وبلاگ برتر در زمینه آخرین روشهای تویت (tweet) کردن و جدیدترین روشهای پیدا کردن رستورانهای نیویورک وجود دارد که در مؤدبانه ترین حالت می گویم خیلی آمریکایی است.

پیدا کردن یک وبلاگ خوب واقعا کار سختی است. باید آنرا بو کشید. معمولا نویسنده اش مشهور نیست یا اگر هم باشد خیلی مشهور نیست. وبلاگهای خوب معمولا اتفاقی پیدا می شوند. هیچ قاعده خاصی وجود ندارد. شانس بیاری که توی یک مطلب خوب نویسنده به یک وبلاگ خوب دیگر اشاره کرده باشد یا وسط یک جستجوی نامربوط گوگل اشتباهی کند و لینک یک وبلاگ خوب را نشان دهد. وبلاگهای خوب معمولا اینجوری پیدا می شوند.

نگاهی به ابر برچسب وبلاگ یک ایده ای به آدم می دهد که وبلاگ کلا چه حال و هوایی دارد. بعد هم تاریخ اولین و آخرین پست. فرکانس ارسال مطالب، حجم لینکها و تبلیغات مربوط و نامربوط دور و بر وبلاگ، میزان مطالب سرگرم کننده مثل ویدئو چپانده شده وسط مطلبها و البته خواندن چند مطلب از کارهایی است که من برای انتخاب یک وبلاگ انجام می دهم.

در هر صورت وبلاگ و سیگار تشابهات زیادی دارند که من به مهمترین آنها در زیر اشاره می کنم:
  • در بعضی از وبلاگها عضو می شوم ولی از بعضی فقط چند تا مطلب می خونم مثل زمانهایی که نخی سیگار می خریدم.
  • وسط بعضی از مطالب با محتوای سرگرم کننده مثل ویدئو و عکس و اینجور چیزها پر شده درست مثل سیگار که خالی می کنی و با چیزهای سرگرم کننده تر دوباره پر می کنی.
  • بعضی مطالب را تا آخر می خونم، خیلی ها رو هم وسطش ول می کنم. خیلی طول کشید که در سیگار کشیدن این عادت را پیدا کنم.
  • در هر زمان مشخص به یکی دو وبلاگ علاقه بیشتری نشان می دهم درست مثل مارک سیگار که هر چند وقتی عوض می کردم.
  • بعضی از مطالب یا وبلاگها کاربرد موردی دارند مثلا برای ایده گرفتن درباره طراحی داخلی دفتر کار. مثل بعضی سیگارها که کاربرد موردی دارند. مثل سیگار برگ تو مهمونی یا سیگار فلان برای کافی شاپ.
  • وبلاگ هم مثل سیگار اعتیاد آور نیست.

Monday, May 9, 2011

دو روش برای استاد شدن در هر کاری

یک - گرفتن یک مدرک دکترا از دانشگاه آزاد یا هر دانشگاه دیگر داخلی و یا خارجی (ترجیحا مورد تایید یک وزارتخانه متصدی آموزش مادون متوسط)
دو- صرف ده هزار ساعت برای تمرین آن کار

فرقی نمی کند که آن کار چیست. پیانو زدن، آغازگری، نوشتن، طراحی، نجاری، تکلم به یک زبان جدید، آشپزی، معماری، رهبری، مدیتیشن، پرورش اسب، تربیت سگ، شنا، غلبه بر استرس یا هر چیز دیگری.

هیچ میان بری به جز روش اول وجود ندارد.

حداقل ده هزار ساعت (این عدد حاصل سالها تلاش و تحقیقات علمی است و اگر بر روی اینترنت جستجو کنید حتما مستندات مربوط به آن را پیدا خواهید کرد.) تمرین لازم است تا در یک کاری به درجه استادی برسی. تا بتوانی هنرمندانه چیزی خلق کنی.
ده هزار ساعت یعنی ده سال هر روز، روزی 2.7 ساعت تمرین کردن. بدون یک روز تعطیلی.

من خودم که فکر کردم دیدم به جز راه رفتن و حرف زدن(به معنای عام کلمه) تا حالا هیچ کاری را ده هزار ساعت تمرین نکرده ام. من هم مثل اکثر آدمها استاد راه رفتن و حرف زدن هستم.

Sunday, May 8, 2011

بهترین ایده برای آغازگری

هر آدمی در هر مقطع زمانی یک ایده با اولویت بالا دارد. این ایده ممکن است از زمانی به زمان دیگر تغییر کند ولی در یک آن معمولا فقط یک ایده است. این ایده را ایده اول می نامیم.

روش شناسایی ایده اول
از مشخصات ایده اول اینست که هر وقت که بیکار می شوی یا افکارت آزاد می شود یا ناخودآگاه به فکر می روی به ان ایده اول فکر می کنی. یک راه آسان و مطمئن برای شناسایی این ایده دوش گرفتن است. بله دوش گرفتن. آدمها همیشه زیر دوش به ایده اول خود فکر می کنند. این ایده هر چیزی می تواند باشد. مسافرت آخر هفته، قسط خانه، جر و بحث دیروز با یک همکار، امتحان هفته بعد، خریدن یک لباس و ...

حالا نکته مهم اینست که خیلی وقتها ما دوست نداریم یا نمی خواهیم که ایده زیر دوش ایده اول ما باشد. ما ایده دیگری داریم که می خواهیم آن اول باشد. ولی نیست. صرف نظر از اینکه ما چی می خواهیم، فکر ما به طور ناخودآگاه با اولویت بیشتری(و نه فقط زیر دوش) به ایده اول اختصاص می یابد و ما از فکر کردن به چیزی که می خواهیم باز می مانیم. به همین سادگی.

ایده اول برای ذهن ما جعبه ای درست می کند که ما درون آن جعبه فکر می کنیم. درون آن جعبه جستجو می کنیم و درون آن جعبه راه حل پیدا می کنیم. مثلا اگر من دوست داشته باشم که ایده اولم یک سفر به جزایر قناری باشد ولی زیر دوش به خریدن ماشین فکر کنم به احتمال زیاد ذهن من قادر به پیدا کردن یک راه حل برای مساله اول نخواهد بود.

به نظر من ایده اول بهترین ایده برای آغازگری است. اصولا بهتر است کاری را برای آغاز کردن انتخاب کنیم که ذهن ما به طور خودآگاه و ناخودآگاه به آن می پردازد و برای مشکلات پیرامون آن راه حل پیدا می کند.

حالا مساله اینست که چکار باید کرد که ایده ای که می خواهیم، به عنوان ایده اول در ذهن ما مطرح باشد و به همان در زیر دوش فکر کنیم؟
خیلی ها حتی نمی دانند که ایده اولشان چیست؟ همینکه بدانید ایده اول شما چیست خودش آغاز خیلی خوبی است. کافیست دوش بگیرید. بعد ببینید که زیر دوش به چی فکر می کنید. بعد اگر این ایده چیزی نیست که شما واقعا می خواهید ایده اول شما باشد، پس احتمالا نیاز دارید که یک چیزی را تغییر بدهید.

Saturday, May 7, 2011

گشادی در جستجوی طراح وب

یکی از سؤالهای متداولی که از کسانی که مثل من پیشینه IT دارند پرسیده می شود اینست:
طراح وب سراغ داری؟
یا شما وب سایت هم طراحی می کنید؟

و من بیشتر وقتها فقط می گویم نه!

بعضی وقتها هم از دستم در می رود و چند تا سؤال اضافی می پرسم که هیچ وقت جوابش را دریافت نمی کنم. مثل:

وب سایت برای چه منظوری؟ با چه هدفی؟ یا با چه امکاناتی؟ یا شبیه چه وب سایتی؟ (این سؤالها را برای خیلی چیزهای دیگر مثل خریدن یا اجاره خانه، مسافرت، کار پیدا کردن، ازدواج و ... هم می شود پرسید ولی فعلا اجازه بدهید فقط به وب سایت بپردازم.)

اگر کسی جواب این سؤالها را داشته باشد خیلی راحت می تواند یک طراح وب پیدا کند. به دلایل زیر:

  • طراح وب حتما خودش یک وب سایت دارد پس می توان او را بر روی اینترت پیدا کرد.
  • با بررسی وب سایت طراح وب و نمونه کارهایش می توان فهمید که آیا نگرش، سلیقه، توانمندی و نوع کارهایش پاسخگوی نیاز شما هست یا نه.
  • قبل از اینکه با خودش تماس بگیرید می توانید با مشتریانش تماس بگیرید و میزان رضایت آنها را جویا شوید.

چرا هنوز خیلی مدیران یا صاحبان کسب و کار بدون انجام این چند مرحله ساده طراحی وب سایت خودشان را از سر باز می کنند؟ چرا هنوز هر از چندگاهی یک نفر از من سراغ یک طراح وب سایت را می گیرد؟

شاید به دلیل گشادی و عدم تمایل برای صرف وقت و انرژی در جستجو. 

مطالب مرتبط:

مطالب مرتبط که خواهم نوشت:
دوازده نشانه هشدار دهنده گشادی اطلاعاتی در شرکت یا سازمان شما

Thursday, May 5, 2011

auwful, great, terrible, nice, excelent

the hotel ıs beautıful but the food ıs auwful
the best trip ever
Nice hotel
excelent choice for total relaxation
poor service quality, careless staff
Service quality was horrible,cheap food and drink served, terrible...
its terrible, nobody listens you here and nobody tries to help you.
Great hotel, nice location, nice rooms, very very poor services
Waste of vacation days, be careful.
We really enjoyed it, with all the things we could complain about
Great vocation on great hotel


Want to get confused or even crazy? Visit a review website like tripadvisor.com and read reviews about a hotel or anything else.

Why different people experience the reality so differently?
How come one single hotel can be excellent and awful at the same time?

Does this phenomena apply to other things as well? Like people we meet, a taxi driver, weather, a meal, a national policy, a president, Bin Laden's death, Ali Sekhavati's blog and life in general.



Wednesday, May 4, 2011

تشابه خبر کشته شدن بن لادن با عروسی سلطنتی


  • رسانه ها آنرا بزرگتر از چیزی که هست نشان می دهند.
  • مردم بدون اینکه خبر تاثیری در زندگیشان داشته باشد آنرا دنبال می کنند.
  • هر دو خبر به ظاهر خوشحال کننده به نظر می رسد ولی کسی دقیقا نمی داند چرا.
  • به جزئیات پرداخته می شود. تعداد سوراخهای تابوت بن لادن که به کف دریا می رود. طول دنباله لباس کیت میدلتون.
  • علاوه بر موضوع اصلی خبر کسانی هم که با دهان باز خبر را دریافت می کنند، موضوع دیگری می شوند برای آنها که دهانشان بسته است.
  • تاریخچه اتفاق با جزئیات کامل ردیابی می شود. چگونگی آشنایی شاهزاده با کیت. سرنخهایی که منتهی به مخفیگاه بن لادن شد.
  • توضیحات فنی مرتبط به موضوع موجبات یادگیری دنبال کنندگان خبر را فراهم می کند. کیت پس از ازدواج شاهزاده نمی شود چون خون سلطنتی ندارد. بن لادن در کف دریا دفن می شود چون آمریکا هم او را مثل یک مسلمان دفن می کند و هم نمی خواهد مقبره اش مورد سوء استفاده قرار بگیرد.

مطالب مرتبطی که شاید یک روز بنویسم:

چرا من برخلاف میلم هنوز خبر می خوانم.


Tuesday, May 3, 2011

معلمهای من

به مناسبت روز معلم سعی کردم خاطراتم را از معلمهایم مرور کنم. منظورم معلمهایی هستند که به طور رسمی از کلاس اول ابتدایی تا کلاس چهارم دبیرستان در تعلیم و تربیت من نقش داشته اند. منظورم اساتید دانشگاه یا کسانی که به طور غیر رسمی نقش معلم را در زندگی من داشته اند، نیست.

اسم هیچ کدامشان یادم نیامد. حتی یک اسم.

یک معلم شیمی داشتیم که از این مساله شاکی بود که ما که یک کشور صادر کننده نفت هستیم، هیچ وقت به بچه ها در آزماشگاه شیمی، نفت خام را نشان نمی دهیم. خودش هم حسرت دیدن نفت خام را داشت و این را علنا می گفت.
یک معلم ادبیات که قد بلند و هیکل درشتی داشت و شاهنامه را با ابهت خاصی می خواند. من می پرستیدمش و برای کلاسش روزشماری می کردم.
یک معلم فیزیک که خیلی آهسته حرف می زد و کلاسهایش خواب آور بود.
یک معلم ریاضی که چاق بود و سبیل گنده ای داشت. من به کلاسش علاقه داشتم و با جان و دل به درسش گوش می دادم.
یک معلم علوم اجتماعی که قد کوتاهی داشت و لاغر اندام بود. بچه ها را مسخره می کرد و جک زیاد می گفت ولی من فکر می کردم خیلی غمگین است.
یک معلم تاریخ و جغرافیا که با دوچرخه به مدرسه می آمد و فکر کنم مغازه لوازم تحریر داشت. من خیلی بهش احترام نمی گذاشتم.
یک معلم معارف که من خیلی باهاش کل کل می کردم و یک بار هم من را از کلاس اخراج کرد. واقعا ازش متنفر بودم.
یک معلم جغرافیا که سر کلاسش متن کتاب را به نوبت می خواندیم و معتقد بود که من باید گوینده رادیو شوم.
یک معلم زبان انگلیسی که به نظر من شبیه پزشکها بود.
یک معلم زبان عربی که گاوداری داشت و همیشه لباسش بوی گند می داد.

فقط از همین چند معلم یک تصویر مبهم در ذهنم دارم.
یادم نمی آید که به هیچ کدام از معلم هایم به مناسبت روز معلم گلی یا هدیه ای داده باشم. حتی یادم نمی آید که از یکیشان بابت چیزهایی که به من یاد می دادند تشکری کرده باشم. یادم نمی آید که با معلمی بیرون کلاس دو کلمه حرف زده باشم.

من از معلمهایم خیلی چیزها یاد گرفتم ولی از هیچ کدامشان تشکر نکردم.



Monday, May 2, 2011

ده دلیل برای ترک کار

من فکر می کنم بیشتر آدمها(بیشتر از هشتاد و پنج درصد) همین امروز باید کارشان را ول کنند (یعنی از فردا دیگه نرند سر همین کاری که امروز دارند.) حتی آدمهایی که قسط ماشین می دهند یا هزینه دانشگاه آزاد بچه هایشان را می پردازند. حتی کسانی که نان آور خانه هستند و حتی کسانی که فکر می کنند که بخشی از چرخ اقتصاد ملی به واسطه آنها می چرخد.

چرا تو هم مثل بیشتر آدمها باید همین امروز کارت را ول کنی؟

  1. چون هر روز صبح دوست نداری از تختت بیرون بیایی. تفاوت بزرگی است بین لذت خواب نوشین سحری و تمدید ده دقیقه به ده دقیقه ماندن در تخت وقتیکه اصلا خوابت نمی آید. اگر می خواهی توی تخت بمانی که سر کار نروی پس واقعا نباید سر کار بروی!
  2. در محل کار به جای کار کردن مقدار زیادی وقت و انرژی صرف سیاست بازی (زیرآب زنی)  می کنی.
  3. تو و همکارانت پشت سر مدیرتان بدگویی می کنید. 
  4. برای خودت ارزش افزوده ایجاد نمی کنی. به خودت مثل یک کسب و کار نگاه کن. آیا ارزش تو امسال بیشتر از سال قبل است؟ آیا ارزش تو سال آینده بیشتر از امسال خواهد بود؟ (دلایل دو و سه دلیل چهار را تقویت می کنند.)
  5. فکر می کنی که حقوق پرداختی به تو کمتر از چیزی است که باید باشد.
  6. بیشتر از هفته ای یکبار توی تقویم دنبال تعطیلی می گردی.
  7. اگر ازتو درباره شغلت بپرسند در جوابت همه چیز هست به جز کاری که شخص تو انجام می دهد؟ مثلا من تو یک شرکت نفتی کار می کنم! من تو قسمت حسابداریم! من مهندس کامپیوترم! 
  8. کسی در محل کار سرت داد می زند. داد زدن سر کسی کار خوبی نیست. هیچ کس حق ندارد سر تو داد بزند.
  9. بر این باور هستی که با این کار به جایی نمی رسی و این موضوع را دائما به خودت و دیگران می گویی.
  10. تنها دلیلت برای سر کار رفتن، خانه نماندن، پول درآوردن یا دوست پیدا کردن است.

       
مطالب مرتبطی که در این زمینه خواهم نوشت:
ده دلیل برای بازگشت به کار شاهزاده ویلیامز به جای رفتن به ماه عسل
در مدح ترک ناگهانی کار

Sunday, May 1, 2011

هفت روش مؤثر در غلبه بر گشادی در صعود به قله های مرتفع

جمعه از ساعت پنج و نیم تا هفت با خودم کلنجار رفتم که برم یا نرم. خیلی احساس خستگی می کردم. اصلا انرژی نداشتم. با کسی هم قرار نداشتم که مجبور باشم برم ولی اسم چند نفر را که بعدا بهشان توضیح می دادم چرا نرفتم در ذهن مرور کردم. بعد سعی کردم اسم چند نفر را که در آن روز می توانستند از من گشادتر باشند یا نباشند لیست کنم. چند دلیل هم برای تو تخت ماندن پیدا کردم. یک ساعت و نیم در صبح جمعه برای توجیه اینکه چرا کوه نروی زمان کمی نیست.

ساعت هفت و ده دقیقه به اجبار دستشویی رفتن از تخت اومدم بیرون. حس می کردم که حتی انرژی ندارم تا سر خیابون برای تاکسی سوار شدن برم. چند دقیقه سعی کردم به هیچ چی فکر نکنم تا لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون.

چند روز بود که تصمیم گرفته بودم این جمعه برم قله دارآباد. شاید دلیل این همه خستگی و گشادی هم همین تصمیم بود. پای کوه که رسیدم با وجود خوردن یک شکلات انرژی زا و شیر کاکائو حس می کردم رسیدن به قهوه خانه غلاک هم کاری دشوار و دست نیافتنی است چه رسد به قله. اگر دارآباد رفته باشی می دانی که یک مسیر نسبتا کوتاه ولی شیبدار تو را به اولین و تنها قهوه خانه مسیر می رساند. از قهوه خانه هم یک چهار ساعتی تا قله راه است.

به قهوه خانه که رسیدم تقریبا تصمیم خودم را گرفته بودم که به جای قله به چشمه بروم و همانجا بخوابم! ولی خودمم نفهمیدم چرا از قهوه خانه دو بطری آب معدنی خریدم. کسی که می خواهد برود چشمه دو تا آب معدنی نمی خرد! چشمه درازلش بهترین و گواراترین آب دنیا را دارد و این موضوع زمانی یادم افتاد که به دو راهی چشمه/قله رسیده بودم. چون دو بطری آب معدنی داشتم مسیر قله را ادامه دادم.

فکر کنم اینجا نقطه غلبه بر گشادی بود چون از اینجا به بعد اصلا احساس خستگی نکردم و بدون دقیقه ای استراحت،  سه ساعته تا قله رفتم.(همیشه بیشتر از چهار ساعت طول می کشید.)

      

مطالب مرتبط: