Wednesday, June 8, 2011

سفر من به سوئیس و بازگشت من از سوباتان

قبل از رفتن
"سوئیس ایران" کلمه کلیدی بود که تور چهار روزه دریاچه نئور را با وجود اینکه گرانتر از آنچه من می خواستم بود، به من فروخت. اصولا من هم مثل خیلی های دیگر به دو دلیل سفر می کنم: دلیل اول اینکه می خواهم جایی که هستم نباشم، از اینجا بروم، مهاجرت کنم و الخ. دلیل دوم هم اینست که جایی بروم که قبلا نبوده ام و سوئیس ایران جایی بود که من هرگز قبل از این سفر نبوده ام. سوئیس هم نبوده ام بنابراین با شنیدن عبارت سوئیس ایران ذهن من شروع کرد به ساختن یک یک تصویر. به ایجاد انتظار از سفری که در پیش روست. درست مثل تصور طعم غذا قبل از اینکه به یک مهمانی شام بروی یا تصور قیافه عروس قبل از یک خواستگاری سنتی.

"سوئیس ایران چه شکلی است؟" از خانم فروشنده تور پرسیدم.
"مراتع" و "عشایر" کلمات کلیدی دیگری هستند که از توصیفات خانم فروشنده تور یادم مانده است. من قبل از این سفر هرگز مرتع ندیده بودم. مثل دبیر شیمیمان که هرگز نفت خام ندیده بود. بعضی چیزها هست که بین خواندن درباره آن در کتابهای درسی و دیدن آن در دنیای واقعی فاصله زمانی زیادی می افتد. مثل مرتع، فلات، عشایر، نفت خام، خط مرزی، عقرب، زنبور عسل و ...

انتظار دیدن مراتع و عشایر و سوئیس ایران در من شکل می گیرد. جاهایی که قبلا نیوده ام و جاهایی که رفتن به آنجا من را از اینجایی که هستم دور می کند. 

رفتن
اگر با یک تور(تور طبیعت گردی) سفر کرده باشید احتمالا می دانید که در ابتدای سفر همسفرها خودشان را معرفی می کنند. خیلی ها خیال می کنند که این کار برای آشنایی و آب شدن یخ و این چیزهاست. ولی من فکر می کنم معرفی اول سفر تعیین نقطه مرجع یا نقطه بازگشت است. بازگشت به همان جایی که می خواهی از آنجا به یک جای دیگر بروی. وقتی نقطه بازگشت را با صدای بلند جلوی چهل و پنج نفر توی بلندگوی اتوبوس می گویی احساس امنیت می کنی. من علی هستم مهندس کامپیوتر مجرد دانشگاه شریف درس خوندم و تو شرکت ردزثعهصصخضثصض مدیر یاصسهخحعه هستم. در این سفر هر چقدر هم که به جاهای ناشناخته ای بروم و آدمی بشوم که تا به حال نبوده ام، هرچقدر هم تغییر بزرگی اتفاق بیفتد که من را بترساند، من جای امنی دارم که به آن برگردم و آدرس این نقطه مرجع را با صدای بلند برای خودم و دیگران تکرار کرده ام: علی مهندس کامپیوتر مجرد فارغ التحصیل دانشگاه شریف مدیر یاصسهخحعه شرکت ردزثعهصصخضثصض.


کنجکاوی و کشف جاها و چیزهای exotic
exotic یعنی عجیب و غریب. یعنی متفاوت و اسرارآمیز. یعنی متعلق به جایی دیگر. یعنی خارجی. 
من مدتها با کلمه "خارج" مشکل داشتم. فلانی رفته خارج. فلانی از خارج برگشته. فلانی خارج زندگی می کنه. فلانی زن خارجی داره و الخ. تا فهمیدم این خارج اسم یک کشور یا شهر نیست. خارج یعنی همان exotic. یعنی همان جایی یا همان چیزی که نداریم و نیستیم و آرزویش را می کنیم. یعنی انگیزه سفر. یعنی شرق برای غربی. یعنی غرب برای شرقی. برای گوستاو فلوبر نویسنده فرانسوی قرن نوزده مصر، صحرا، شتر، حرم و زنان سیه چرده عرب، خارج محسوب می شد و برای من سوئیس و زنان بلوند و مراتع سر سبز و گاو گوسفند و عشایر.
با هواپیما که سفر می کنی حس خارج رفتن از همان فرودگاه مقصد شروع می شود. شکل تابلوها و رنگ و فونت حروف آنها. کاشی توالتها و شکل آبریزگاهها. اینها اولین چیزی است که به آدم حس به خارج رسیدن را القا می کند. 

از دریاچه نئور به سمت روستای سوباتان که قرار بود محل اطراق ما باشد چیزهای خارجی زیادی را تجربه می کنم که نوشتن همه آنها حال و حوصله زیادی از من می گیرد و خواندن آنها وقت و انرژی زیادی از شما. پس خلاصه اش می کنم:

شیر تازه دوشیده شده و نجوشیده از قابلمه ای که احتمالا علاوه بر شیر حاوی چیزهای دیگر هم بود. این شیر برای من همانقدر خارجی بود که غذای روسی هواپیمایی اوکراین در اولین سفرم به فرنگ. حتی بیشتر.
راه رفتن بر روی فرشی از گلهایی که نه اسمشان آشناست نه قیافه شان. وقتی برای رسیدن به مقصد مجبوری راه بروی و وقتی برای راه رفتن چاره ای به جز قدم گذاشتن بر روی فرشی از گل نداری ... این کار خیلی خارجی بود.
چادری که عشایر در آن زندگی می کردند. گاو و گوسفندی که کنار آن بودند. برای من شهری، که هر روز باید چند کیلومتر را با عوض کردن دو سه تا تاکسی طی کنم تا به محل کارم برسم دیدن آدمهایی که محل کار و زندگیشان فاصله ای از هم ندارد خیلی خارجی است. حتی روستایی کشاورز هم مسافتی را پیاده یا با الاغ طی می کند تا به زمینش برسد. برای عشایر دامدار این فاصله صفر است. خروجی کار من شهری مهندس مدیر پشت میز نشین خیلی مشخص نیست. شغل من تنها نتیجه مشخص و قابل اندازه گیری که دارد درآمد آخر ماهست که معلوم نیست به چه دلیل و حاصل تولید چه چیزی است. ولی عشایر دامدار اینجوری نیستند. می توانی گوساله ها و بره های تازه به دنیا آمده شان را بشمری. می توانی شیر دوشیده شده شان را وزن کنی. می توانی حرکت عشایر را از ییلاق به قشلاق یا برعکس متر کنی. عشایر فقط زندگی می کنند. کار نمی کنند. بین کار و زندگیشان فاصله نمی بینی. لباس کارشان با لباس زندگیشان فرق نمی کند. برای من شهری این خیلی خارجی است.
توالت از آن جاهایی است که حتی وقتی به خانه عمه ات می روی به تو حس خارج بودن می دهد. توالت با اتاق پذیرایی یا مبلی که رویش می نشینی فرق اساسی دارد. توی توالت تنها هستی و با محیط اطراف کاملا صادقانه تعامل می کنی. وقتی برای اولین بار به توالت می روی همه چیز را به دقت بررسی می کنی. فاصله شلنگ. ریسک قطع شدن آب. کارآمد بودن هواکش و ... اتاق پذیرایی اینجوری نیست. من معتقدم توالت رفتن در یک خانه غریبه برای اولین بار یک سفر کوتاه محسوب می شود.
خانه ای که ما در حیاطش چادر زده بودیم سه توالت داشت که دو تای آنها در کنار هم به یک طرف ساختمان چسبیده بودند و سومی  در گوشه دیگر حیاط، وصل به کابین آشپزخانه بود. هر توالت اتاقکی چوبی با سقف کوتاه و دری بدون دستگیره و قفل. سنگ توالت بالای چاله ای تعبیه شده بود که چیزهای اضافی بدن از طریق مخروطی به آن هدایت می شد و محتویات چاله هم در نور کافی روز از شکاف چوبهای کناری قابل رویت بود. درست مثل مناظراطراف که از شکاف دیوارهای چوبی اطراف توالت می شد دید. شیر و شلنگ این توالتها با مقدار قابل توجهی پلاستیک مسدود شده بود و هر کاربری می فهمید که باید آفتابه را بیست متر آن طرفتر از لوله ای که آب چشمه ای خنک را تحویل این خانه اعیانی می داد، پر کند. توالت رفتن در آن دو روز برای من خیلی خارجی بود.

تملک زیبایی
آدمها وقتی یک چیز خارجی می بینند مثل مرغی که دارد خاک را برای تغذیه جوجه هایش می کند یا گاوی که گوساله اش را نوازش می کند یا دشتی غرق گلهای شقایق و گلهای دیگر که من اسمشان را نمی دانستم یا کلبه ای چوبی که شبیه نقاشیهای ون گوگ است یا گله گوسفندی که در زیر باران بدون حرکت به نقطه نا معلومی زل زده اند یا گاوی که با آرامش بودایی نشسته و جریان مه را روی صورت خود لمس می کند. آدمها وقتی چنین چیزهایی می بینند می خواهند تصاحبش کنند. چرایش را نمی دانم ولی تقریبا همه آدمها این کار را می کنند. ولی چطور می توان زیبایی را تصاحب کرد؟
یک راه آن وسیله ای است به نام دوربین دیجیتال. این وسیله با یک حافظه چند صد xx بایتی و یک باطری با دوام زیاد طمع هر مغول زیبایی را فرو می نشاند. هرچه لنز آن درازتر، مگاپیکسل آن بزرگتر و سرعت آن بیشتر باشد بهتر است. در جایی که حجم زیبایی و تعداد چیزهایی خارجی زیاد است چشم و مغز و احساسات ما نگران می شوند. درست مثل آدم گرسنه ای که دستش به بوفه یک رستوران می رسد. اولین فرمانی که مغز صادر می کند تصاحب هر چه بیشتر منابع و ذخیره آنها برای مصرف آینده است. برای تصاحب هر چه بیشتر زیبایی هم چه ابزاری بهتر از دوربین دیجیتال؟
از دیگر چیزهایی که تصاحب می کنی توجه، محبت، دوستی و نهایتا ارتباط با آدمهای با حالی است که در طول سفر با هم بوده اید. اگرچه با (یا از) این دوستان جدید و قدیم در طول سفر به تعداد نا مشخصی عکس انداخته ای ولی این عکسهای دیجیتال حس تصاحب تو را فرو نمی نشاند. بیشتر می خواهی. وقتی اتوبوس به سمت تهران بر می گردد تصاحب دوستان جدید را با گرفتن شماره تلفن، آدرس ایمیل و فیس بوکشان قطعی می کنی.

نوستالژی
نوستالژی اشتیاق بازگشت به گذشته یا خانه یا همان جایی که با سفرمان خواسته ایم آنجا نباشیم است. ترکیب دو کلمه یونانی نوستوس یعنی بازگشت به خانه و الگوس به معنی درد. من رادیو گوش کردن یا آواز خواندن در کوه را نوستالژی می دانم. در جایی خارجی آدم می خواهد با شنیدن یک صدا یا موسیقی آشنا درد دوری را کم کند، درست مثل سوت زدن برای غلبه بر ترس بودن در یک زیرزمین تاریک. پایکوبی کنار چادر عشایر ترک زبان با موسیقی بلند کردی که از پخش ماشین پخش می شود را یا باید نوستالژی دانست یا استفاده از جاهای خارجی (exotic)  برای تقویت تجربه های آشنا و قدیمی که این دومی باز هم اولی را درون خود دارد.

بازگشت
همیشه این جوری اتفاق می افتد. به جای جدیدی می روی. چیز جدیدی پیدا می کنی. آنرا تصاحب می کنی. برمی گردی جای امنی که برای خودت درست کرده ای. معمولا آخر سفر با بازگشت همراه است. مثل پدران ما که چند صد هزار سال پیش به شکار می رفتند و بعد از چند روز با یا بدون شکار به غار بر می گشتند. مثل آن کارگر ساختمانی که از روستایش به تهران آمده و هر از چندگاهی که پولی جمع می کند(یا نمی کند) به زن و بچه اش در روستا سری می زند. 
وقتی بر می گردی تا مدتی از چیزهایی که خارجی نیستند لذت می بری و مشعوف می شوی. مثل توالتی که هم لامپش روشن می شود و هم از لوله شلنگش آب بیرون می آید. مثل تخت خوابی که هم گرم است و هم نرم و هم کسی در اطرافش خروپف نمی کند. مثل دوشی که آب گرم دارد.
توالت می روی، دوش می گیری، روی تختت دراز می کشی و شروع می کنی به تماشا کردن عکسهایی که با دوربین دیجیتالت انداخته ای. 
دوباره بعد از مدتی همه این چیزها عادی می شود. خوب بودنشان را فراموش می کنی. به آنها عادت می کنی. حوصله ات سر می رود. هوس سفر رفتن به سرت می زند. دنبال بهانه می گردی. به تعطیلی های تقویم نگاه می کنی. از آژانس کلوت پیامکی دریافت می کنی. تلفن می کنی. خانم فروشنده اغوایت می کند. جایی که هرگز نبوده ای. انتظاری جدید. سفری دوباره.

"The sole cause of man's unhappiness is that he does not know how to stay quietly in his room."
                                                                                                                                             Pascal                                                                             

مطالب مرتبط:


مطالب مرتبط آینده
سفر بدون بازگشت
تملک زیبایی بدون دوربین دیجیتال


2 comments:

  1. سلام :)
    فک می کنم که نوشته های شما هم برای من خیلی خارجی هست!
    شاید هم داخلیه! چون این افکار چیزی بود که ساعت ها در موردش با دیگران بحث می کردم و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که در جامعه امروز ما این افکار منقرض شده!
    هر چند من هم به ویژه در این نظام قشنگ دانشگاهی مغزم شست و شو داده شده اما اینجا رو که می خونم امیدوار میشم که دارم درست فکر می کنم!

    پی نوشت: از اینکه پست مربوط به کارهای بعد از فارغ التحصیلی رو گذاشتین بسیار متشکرم
    و البته اگرچه با تأخیر ولی تولدتون مبارک


    سپاس

    ReplyDelete