Saturday, June 18, 2011

چه کسی اچ تی ام ال مرا جابجا کرد؟ -قسمت دوم

این آخرین مطلبی است که بر روی بلاگر منتشر می کنم. از فردا وبلاگ من از بلاگر به وردپرس اسباب کشی می کند و کسانی که در گوگل ریدر یا هر جای دیگری از طریق آر اس اس فید مطالب من را دنبال می کنند باید زحمت تغییر آدرس فید را بر خود هموار کنند.

بعد از هفت ماه و اندی نوشتن به بلاگر عادت کرده بودم. مثل یک آپارتمان اجاره ای که یک دیوار از یک اتاقش را رنگ می کنی. یا کاشی های توالتش را حسابی برق می اندازی. یا برای کف اتاق خوابش یک موکت ارزان قیمت می خری.
حالا بعد از هفت ماه مجبور شدم اسباب کشی کنم درست مثل آپارتمان اجاره ای که صاحبخانه سر سال می آید و به بهانه عروسی پسرش عذرت را می خواهد. یا دقیقتر بگویم مثل یک آپارتمان اجاره ای که صاحبخانه دیگری که دقیقا هم صاحب آپارتمان تو نیست می آید و می گوید کسی حق ندارد در این آپارتمان به دیدن تو بیاید. یا باز هم دقیقتر بگویم مثل یک آپارتمان اجاره ای که کس دیگری که دقیقا هم صاحب هیچ آپارتمانی نیست می آید و می گوید که هر کسی در این آپارتمان به دیدن تو بیاید باید در و دیوارها را آنجور و آن رنگی که من می خواهم ببیند.

بعد تو چی کار می کنی؟

اسباب کشی.

اسباب کشی مزایای زیادی دارد. هرچند که ناخواسته باشد. هرچند که به کسی که تو را مجبور به اسباب کشی کرده بد و بیراه بگویی. هرچند که وسایلت در جابجایی بشکند و یا خط بیفتد. اسباب کشی به زندگی معنا می دهد. اسباب کشی مثل مدیتیشن می ماند و در حال آن نمی توانی به چیز دیگری فکر کنی. اسباب کشی خواسته یا ناخواسته بارت را سبک می کند. در اسباب کشی است که می فهمی تو به جایی تعلق نداری. و در اسباب کشی است که می فهمی صاحب چیزهایی هستی که نمی توانی از زمین بلندشان کنی.

امیدوارم وبلاگم اینجا هم فیلتر شود که باز هم اسباب کشی کنم. مثل کولی ها. هرچند که من چیزی نمی نویسم که مطلبم مورد فیلتر شدن واقع شود. یک وکیل و یک کارشناس آشنا به قوانین جرائم رایانه ای دائما مطالب من را قبل از انتشار می خوانند تا اگر چیزی از زیر دست من در رفته باشد حذف کنند. ولی می خواهم وبلاگم بدون ارتباط با مطالبم فیلتر شود. امیدوارم یک مهندس کامپیوتر روزی ویروسی تولید کند که مطالب وبلاگ من را چپکی نمایش دهد.
اینجوری شاید روزی برسد که هر روز یک مطلب در یک آدرس جدید پست کنم و یک خواننده جدید مطلب جدید من را بخواند . شاید هم نخواند. مثل کولی ها که هر روز یک جا هستند. بعضی روزها کسی آنها را می بیند. و بعضی روزها هم کسی آنها را نمی بیند.
اصلا چرا مردم باید به خزعبلات من که سه سال پیش نوشته ام دسترسی داشته باشند؟ آرشیو چیز مزخرفی است. درس گرفتن آیندگان از پیشینیان هم همینطور. آموختن از تاریخ هم همینطور. پیدا کردن مطلب من درباره تشابهات سیگار و وبلاگ با جستجوی عبارت ترک سیگار بر روی گوگل هم همینطور.

آر اس اس خود را لطفا تغییر دهید. من هنوز به خواندن شما نیازمندم.

آدرس جدید:
http://alisekhavati.com

مطالب مرتبط:
چه کسی اچ تی ام ال مرا جابجا کرد؟ -قسمت اول

Wednesday, June 15, 2011

گشادی برنامه ریزی

یکی از چیزهایی که سیستم آموزشی توی کله آدمها فرو می کند اینست که هنوز به اندازه کافی یاد نگرفته ای.

کلاس اولی از کلاس دومی کمتر می داند. 
دیپلمه باید دانشگاه برود. 
سال اول دانشگاه که درسهای عمومی و پایه ای است.
کارشناسی در رشته ... یعنی هیچ.
ریاضی یک با ریاضی دو کامل می شود و ریاضی دو با ریاضیات مهندسی و ریاضیات مهندسی با ...

اصولا برای خروجی داشتن چقدر ورودی لازم است؟

برای کتاب نوشتن خواندن چند تا کتاب کافی است؟

چیزهای زیادی هست که ما با آموزش دیدن برای انجامشان برنامه ریزی می کنیم. 
چیزهای زیادی هست که ما فقط برای انجامشان برنامه ریزی می کنیم.

چیزهای زیادی هست که ما بدون آموزش و برنامه ریزی می توانیم شروع به انجامشان بکنیم.


مطالب مرتبط:

Tuesday, June 14, 2011

افتتاحیه کلوپ سیبه و ارائه کتاب ایده های خوب از کجا می آیند

سه شنبه هفته بعد 31 خرداد ماه - ساعت 6 تا 9 عصر

جلسه افتتاحیه کلوپ سیبه و اولین جلسه کتابخوانی کلوپ است که در آن قرار است من کتاب "ایده های خوب از کجا می آیند" را برای حضار ارائه کنم.

تعداد محدودی صندلی در این جلسه هنوز خالی است. برای شرکت در این جلسه لطفا با سیبه تماس بگیرید.

بروشور برنامه را از اینجا می توانید دانلود کنید.

Monday, June 13, 2011

گشادی کاش زودتر

یکی از جملات کلیشه که عشاق به هم می گویند:

"کاش زودتر پیدات می کردم."

وقتی یک کتاب خوب می خوانی.

کاش زودتر این کتاب رو می خوندم.

وقتی از زندگی درسی می گیری.

کاش زودتر به این نتیجه می رسیدم.

وقتی دوستی به تو خیانت می کند.

کاش زودتر می شناختمش.

وقتی به جای زیبایی سفر می کنی.

کاش زودتر می اومدم اینجا.

چقدر زودتر؟ خداییش چقدر زودتر عاشق یارو می شدی یا فلان کتاب رو می خودنی یا به فلان نتیجه می رسیدی خوب بود؟

شش ماه؟ دو سال؟ پنج سال؟ ده سال؟ بیست سال؟

فکر کن الان همونقدر زودتر هست. چی کار می کردی؟ 

همون کار رو بکن.

الان چی کار باید بکنی که فردا، دو هفته بعد یا دو ماه بعد نگی کاش زودتر...

منظورم برنامه ریزی استراتژیک و این چیزها نیست. منظورم فکر کردن ساده است. در بدن انسان عضوی وجود دارد به نام مغز که این عضو به ما کمک می کند که فکر کنیم. موقع رانندگی نمی شود فکر کرد. توی توالت زمان مناسبی برای فکر کردن در این زمینه نیست. موقع غذا خوردن و تلویزیون تماشا کردن هم همینطور. برای فکر کردن به منظور جلوگیری از "کاش زودترهای" آینده باید کارهای دیگر را تعطیل کنیم. جایی با خومان خلوت کنیم و فقط به جواب این سؤال فکر کنیم:

"امروز چی کار باید بکنم که ... بعد نگم کاش زودتر...؟"


مطالب مرتبط: 
روشهای ساده کاهش درد کاش زودتر





Sunday, June 12, 2011

گشادی و ایمیل. ایمیل و گشادی

سؤال: امروز چه استفاده ای از اینترنت کردید؟

جواب: ایمیلمو چک کردم.

سؤال:چند ساعت طول کشید؟

جواب: سه ساعت.

سؤال:شما چند تا میل باکس دارید؟

جواب: سه تا.

سؤال: بهترین ایمیلی که امروز داشتید چی بود؟

جواب: یه سری عکس از گرونترین خونه های دنیا. خیلی زیبا بود.

سؤال: آیا ایمیل شخصی هم داشتید؟

جواب: ایمیل شخصی یعنی چی؟

>> یعنی ایمیلی که کسی برای شخص شما نوشته باشد. یعنی فوروارد نباشد.

جواب: خیر.

سؤال: آیا شما برای کسی ایمیل فرستادید؟

جواب: بله. چند تا از ایمیل های جالب رو برای دوستام فوروارد کردم.

سؤال: آیا شما برای کسی ایمیل شخصی فرستادید؟

جواب: خیر.



مطالب مرتبط:


Saturday, June 11, 2011

دلایل گیر کردن

1- نمی دانی چه کاری باید بکنی.
2- نمی دانی چه جوری آن کار را انجام بدهی.
3- اجازه یا منابع لازم برای انجامش را نداری.
4- می ترسی.
    آدمها خیلی گیر می کنند.
    آدمها معمولا به دلایل فوق گیر می کنند.
    آدمها معمولا نمی دانند که اگر دلیل گیرشان را مشخص کنند خیلی راحتتر می توانند از آن عبور کنند.

    Wednesday, June 8, 2011

    سفر من به سوئیس و بازگشت من از سوباتان

    قبل از رفتن
    "سوئیس ایران" کلمه کلیدی بود که تور چهار روزه دریاچه نئور را با وجود اینکه گرانتر از آنچه من می خواستم بود، به من فروخت. اصولا من هم مثل خیلی های دیگر به دو دلیل سفر می کنم: دلیل اول اینکه می خواهم جایی که هستم نباشم، از اینجا بروم، مهاجرت کنم و الخ. دلیل دوم هم اینست که جایی بروم که قبلا نبوده ام و سوئیس ایران جایی بود که من هرگز قبل از این سفر نبوده ام. سوئیس هم نبوده ام بنابراین با شنیدن عبارت سوئیس ایران ذهن من شروع کرد به ساختن یک یک تصویر. به ایجاد انتظار از سفری که در پیش روست. درست مثل تصور طعم غذا قبل از اینکه به یک مهمانی شام بروی یا تصور قیافه عروس قبل از یک خواستگاری سنتی.

    "سوئیس ایران چه شکلی است؟" از خانم فروشنده تور پرسیدم.
    "مراتع" و "عشایر" کلمات کلیدی دیگری هستند که از توصیفات خانم فروشنده تور یادم مانده است. من قبل از این سفر هرگز مرتع ندیده بودم. مثل دبیر شیمیمان که هرگز نفت خام ندیده بود. بعضی چیزها هست که بین خواندن درباره آن در کتابهای درسی و دیدن آن در دنیای واقعی فاصله زمانی زیادی می افتد. مثل مرتع، فلات، عشایر، نفت خام، خط مرزی، عقرب، زنبور عسل و ...

    انتظار دیدن مراتع و عشایر و سوئیس ایران در من شکل می گیرد. جاهایی که قبلا نیوده ام و جاهایی که رفتن به آنجا من را از اینجایی که هستم دور می کند. 

    رفتن
    اگر با یک تور(تور طبیعت گردی) سفر کرده باشید احتمالا می دانید که در ابتدای سفر همسفرها خودشان را معرفی می کنند. خیلی ها خیال می کنند که این کار برای آشنایی و آب شدن یخ و این چیزهاست. ولی من فکر می کنم معرفی اول سفر تعیین نقطه مرجع یا نقطه بازگشت است. بازگشت به همان جایی که می خواهی از آنجا به یک جای دیگر بروی. وقتی نقطه بازگشت را با صدای بلند جلوی چهل و پنج نفر توی بلندگوی اتوبوس می گویی احساس امنیت می کنی. من علی هستم مهندس کامپیوتر مجرد دانشگاه شریف درس خوندم و تو شرکت ردزثعهصصخضثصض مدیر یاصسهخحعه هستم. در این سفر هر چقدر هم که به جاهای ناشناخته ای بروم و آدمی بشوم که تا به حال نبوده ام، هرچقدر هم تغییر بزرگی اتفاق بیفتد که من را بترساند، من جای امنی دارم که به آن برگردم و آدرس این نقطه مرجع را با صدای بلند برای خودم و دیگران تکرار کرده ام: علی مهندس کامپیوتر مجرد فارغ التحصیل دانشگاه شریف مدیر یاصسهخحعه شرکت ردزثعهصصخضثصض.


    کنجکاوی و کشف جاها و چیزهای exotic
    exotic یعنی عجیب و غریب. یعنی متفاوت و اسرارآمیز. یعنی متعلق به جایی دیگر. یعنی خارجی. 
    من مدتها با کلمه "خارج" مشکل داشتم. فلانی رفته خارج. فلانی از خارج برگشته. فلانی خارج زندگی می کنه. فلانی زن خارجی داره و الخ. تا فهمیدم این خارج اسم یک کشور یا شهر نیست. خارج یعنی همان exotic. یعنی همان جایی یا همان چیزی که نداریم و نیستیم و آرزویش را می کنیم. یعنی انگیزه سفر. یعنی شرق برای غربی. یعنی غرب برای شرقی. برای گوستاو فلوبر نویسنده فرانسوی قرن نوزده مصر، صحرا، شتر، حرم و زنان سیه چرده عرب، خارج محسوب می شد و برای من سوئیس و زنان بلوند و مراتع سر سبز و گاو گوسفند و عشایر.
    با هواپیما که سفر می کنی حس خارج رفتن از همان فرودگاه مقصد شروع می شود. شکل تابلوها و رنگ و فونت حروف آنها. کاشی توالتها و شکل آبریزگاهها. اینها اولین چیزی است که به آدم حس به خارج رسیدن را القا می کند. 

    از دریاچه نئور به سمت روستای سوباتان که قرار بود محل اطراق ما باشد چیزهای خارجی زیادی را تجربه می کنم که نوشتن همه آنها حال و حوصله زیادی از من می گیرد و خواندن آنها وقت و انرژی زیادی از شما. پس خلاصه اش می کنم:

    شیر تازه دوشیده شده و نجوشیده از قابلمه ای که احتمالا علاوه بر شیر حاوی چیزهای دیگر هم بود. این شیر برای من همانقدر خارجی بود که غذای روسی هواپیمایی اوکراین در اولین سفرم به فرنگ. حتی بیشتر.
    راه رفتن بر روی فرشی از گلهایی که نه اسمشان آشناست نه قیافه شان. وقتی برای رسیدن به مقصد مجبوری راه بروی و وقتی برای راه رفتن چاره ای به جز قدم گذاشتن بر روی فرشی از گل نداری ... این کار خیلی خارجی بود.
    چادری که عشایر در آن زندگی می کردند. گاو و گوسفندی که کنار آن بودند. برای من شهری، که هر روز باید چند کیلومتر را با عوض کردن دو سه تا تاکسی طی کنم تا به محل کارم برسم دیدن آدمهایی که محل کار و زندگیشان فاصله ای از هم ندارد خیلی خارجی است. حتی روستایی کشاورز هم مسافتی را پیاده یا با الاغ طی می کند تا به زمینش برسد. برای عشایر دامدار این فاصله صفر است. خروجی کار من شهری مهندس مدیر پشت میز نشین خیلی مشخص نیست. شغل من تنها نتیجه مشخص و قابل اندازه گیری که دارد درآمد آخر ماهست که معلوم نیست به چه دلیل و حاصل تولید چه چیزی است. ولی عشایر دامدار اینجوری نیستند. می توانی گوساله ها و بره های تازه به دنیا آمده شان را بشمری. می توانی شیر دوشیده شده شان را وزن کنی. می توانی حرکت عشایر را از ییلاق به قشلاق یا برعکس متر کنی. عشایر فقط زندگی می کنند. کار نمی کنند. بین کار و زندگیشان فاصله نمی بینی. لباس کارشان با لباس زندگیشان فرق نمی کند. برای من شهری این خیلی خارجی است.
    توالت از آن جاهایی است که حتی وقتی به خانه عمه ات می روی به تو حس خارج بودن می دهد. توالت با اتاق پذیرایی یا مبلی که رویش می نشینی فرق اساسی دارد. توی توالت تنها هستی و با محیط اطراف کاملا صادقانه تعامل می کنی. وقتی برای اولین بار به توالت می روی همه چیز را به دقت بررسی می کنی. فاصله شلنگ. ریسک قطع شدن آب. کارآمد بودن هواکش و ... اتاق پذیرایی اینجوری نیست. من معتقدم توالت رفتن در یک خانه غریبه برای اولین بار یک سفر کوتاه محسوب می شود.
    خانه ای که ما در حیاطش چادر زده بودیم سه توالت داشت که دو تای آنها در کنار هم به یک طرف ساختمان چسبیده بودند و سومی  در گوشه دیگر حیاط، وصل به کابین آشپزخانه بود. هر توالت اتاقکی چوبی با سقف کوتاه و دری بدون دستگیره و قفل. سنگ توالت بالای چاله ای تعبیه شده بود که چیزهای اضافی بدن از طریق مخروطی به آن هدایت می شد و محتویات چاله هم در نور کافی روز از شکاف چوبهای کناری قابل رویت بود. درست مثل مناظراطراف که از شکاف دیوارهای چوبی اطراف توالت می شد دید. شیر و شلنگ این توالتها با مقدار قابل توجهی پلاستیک مسدود شده بود و هر کاربری می فهمید که باید آفتابه را بیست متر آن طرفتر از لوله ای که آب چشمه ای خنک را تحویل این خانه اعیانی می داد، پر کند. توالت رفتن در آن دو روز برای من خیلی خارجی بود.

    تملک زیبایی
    آدمها وقتی یک چیز خارجی می بینند مثل مرغی که دارد خاک را برای تغذیه جوجه هایش می کند یا گاوی که گوساله اش را نوازش می کند یا دشتی غرق گلهای شقایق و گلهای دیگر که من اسمشان را نمی دانستم یا کلبه ای چوبی که شبیه نقاشیهای ون گوگ است یا گله گوسفندی که در زیر باران بدون حرکت به نقطه نا معلومی زل زده اند یا گاوی که با آرامش بودایی نشسته و جریان مه را روی صورت خود لمس می کند. آدمها وقتی چنین چیزهایی می بینند می خواهند تصاحبش کنند. چرایش را نمی دانم ولی تقریبا همه آدمها این کار را می کنند. ولی چطور می توان زیبایی را تصاحب کرد؟
    یک راه آن وسیله ای است به نام دوربین دیجیتال. این وسیله با یک حافظه چند صد xx بایتی و یک باطری با دوام زیاد طمع هر مغول زیبایی را فرو می نشاند. هرچه لنز آن درازتر، مگاپیکسل آن بزرگتر و سرعت آن بیشتر باشد بهتر است. در جایی که حجم زیبایی و تعداد چیزهایی خارجی زیاد است چشم و مغز و احساسات ما نگران می شوند. درست مثل آدم گرسنه ای که دستش به بوفه یک رستوران می رسد. اولین فرمانی که مغز صادر می کند تصاحب هر چه بیشتر منابع و ذخیره آنها برای مصرف آینده است. برای تصاحب هر چه بیشتر زیبایی هم چه ابزاری بهتر از دوربین دیجیتال؟
    از دیگر چیزهایی که تصاحب می کنی توجه، محبت، دوستی و نهایتا ارتباط با آدمهای با حالی است که در طول سفر با هم بوده اید. اگرچه با (یا از) این دوستان جدید و قدیم در طول سفر به تعداد نا مشخصی عکس انداخته ای ولی این عکسهای دیجیتال حس تصاحب تو را فرو نمی نشاند. بیشتر می خواهی. وقتی اتوبوس به سمت تهران بر می گردد تصاحب دوستان جدید را با گرفتن شماره تلفن، آدرس ایمیل و فیس بوکشان قطعی می کنی.

    نوستالژی
    نوستالژی اشتیاق بازگشت به گذشته یا خانه یا همان جایی که با سفرمان خواسته ایم آنجا نباشیم است. ترکیب دو کلمه یونانی نوستوس یعنی بازگشت به خانه و الگوس به معنی درد. من رادیو گوش کردن یا آواز خواندن در کوه را نوستالژی می دانم. در جایی خارجی آدم می خواهد با شنیدن یک صدا یا موسیقی آشنا درد دوری را کم کند، درست مثل سوت زدن برای غلبه بر ترس بودن در یک زیرزمین تاریک. پایکوبی کنار چادر عشایر ترک زبان با موسیقی بلند کردی که از پخش ماشین پخش می شود را یا باید نوستالژی دانست یا استفاده از جاهای خارجی (exotic)  برای تقویت تجربه های آشنا و قدیمی که این دومی باز هم اولی را درون خود دارد.

    بازگشت
    همیشه این جوری اتفاق می افتد. به جای جدیدی می روی. چیز جدیدی پیدا می کنی. آنرا تصاحب می کنی. برمی گردی جای امنی که برای خودت درست کرده ای. معمولا آخر سفر با بازگشت همراه است. مثل پدران ما که چند صد هزار سال پیش به شکار می رفتند و بعد از چند روز با یا بدون شکار به غار بر می گشتند. مثل آن کارگر ساختمانی که از روستایش به تهران آمده و هر از چندگاهی که پولی جمع می کند(یا نمی کند) به زن و بچه اش در روستا سری می زند. 
    وقتی بر می گردی تا مدتی از چیزهایی که خارجی نیستند لذت می بری و مشعوف می شوی. مثل توالتی که هم لامپش روشن می شود و هم از لوله شلنگش آب بیرون می آید. مثل تخت خوابی که هم گرم است و هم نرم و هم کسی در اطرافش خروپف نمی کند. مثل دوشی که آب گرم دارد.
    توالت می روی، دوش می گیری، روی تختت دراز می کشی و شروع می کنی به تماشا کردن عکسهایی که با دوربین دیجیتالت انداخته ای. 
    دوباره بعد از مدتی همه این چیزها عادی می شود. خوب بودنشان را فراموش می کنی. به آنها عادت می کنی. حوصله ات سر می رود. هوس سفر رفتن به سرت می زند. دنبال بهانه می گردی. به تعطیلی های تقویم نگاه می کنی. از آژانس کلوت پیامکی دریافت می کنی. تلفن می کنی. خانم فروشنده اغوایت می کند. جایی که هرگز نبوده ای. انتظاری جدید. سفری دوباره.

    "The sole cause of man's unhappiness is that he does not know how to stay quietly in his room."
                                                                                                                                                 Pascal                                                                             

    مطالب مرتبط:


    مطالب مرتبط آینده
    سفر بدون بازگشت
    تملک زیبایی بدون دوربین دیجیتال


    Tuesday, June 7, 2011

    راهی برای درمان قطعی استرس و نگرانی

    گوگل ابزاری دارد به نام Google Analytics که به شما نشان می هد بازدیدکنندگان وب سایت یا وب لاگ یا هر چیز دیگر شما چه کلماتی را جستجو کرده اند که گذر پوستشان به دباغ خانه شما افتاده است.

    وقتی می خواهی هر روز مطلبی بنویسی و موضوع کم می آوری این ابزار یکی از جاهاییست که ایده های زیادی به نویسنده می دهد.

    در میان عباراتی که جستجوگران مختلفی را به وبلاگ من هدایت کرده است موارد زیر حائز اهمیت است:

    برای زدن یک گاوداری چه کار کنیم؟
    بهترین ایده برای سالگرد ازدواج
    جلب توجه دختران
    راهی برای درمان استرس و نگرانی

    از آنجاییکه در زمینه های فوق مطلبی به شکل مستقیم بر روی این وبلاگ نگاشته نشده بوده است و بازدید وبلاگ اینجانب ممکن است موجبات تکدر خاطر جستجوگری را فراهم کرده باشد، وظیفه خود می دانم چند خطی در باب موضوعات فوق بنگارم. با این امید که خواننده ناراضی یک بار دیگر به این حقیر فرصت بدهد.

    بهترین ایده برای سالگرد ازدواج اینست که به همسرت بگویی می خواهی گاوداری بزنی.
    برای زدن گاوداری هم اولین کاری که باید بکنی اینست که به همسرت بگویی. اگر مجرد هستی یا به هر دلیل همسر نداری گاوداری زدن ایده مناسبی برای تو نیست.

    جلب توجه دختران
    این سؤال نیاز به کمی تغییر دارد. مثلا "بهترین ایده برای جلب توجه دختران" با "برای  جلب توجه دختران چه کار کنیم؟" تفاوتهای اساسی دارد و هر سؤال ممکن است جوابهای متفاوتی داشته باشد. 
    بهترین ایده برای جلب توجه دختران اینست که مثل من یک وبلاگ بنویسی. طبق آمار رسمی 98 درصد دختران عاشق وبلاگ هستند و حداقل روزی چهار ساعت از وقت خود را به وبلاگ خواندن اختصاص می دهند.
    برای جلب توجه دختران چه کار کنیم؟ هیچ کار. اگر هیچ کاری نکنی توجهشان جلب می شود. 

    راهی برای درمان استرس و نگرانی؟
    فقط یک راه؟ 
    کاش این سؤال "راههای درمان استرس و نگرانی بود." حتی فکر اینکه فقط یک راه برای درمان استرس و نگرانی ارائه بدهم من را دچار استرس و نگرانی می کند. من بیشتر عمرم را با نگرانی و استرس دست و پنجه نرم کرده ام. اصلا من دکترای استرس و نگرانی دارم. ولی فقط یک راه؟


    من برای سقوط پرندگان از آسمان نگران شده ام.
    من برای گرسنگی رئیس جمهور وقت آمریکا نگران بوده ام.
    من برای گردش خون خودم، سرمای قله اورست، فشار آب لوله کشی مادرید و فضای خالی هارد دیسک دختر همسایه نگران شده ام.
    برای حمله مغول، مرگ سقراط، سقوط کمونیسم، انفجار خورشید، من برای مرگ باکتری ها در کپک نون نگران بوده ام.


    من راههای زیادی را تا به حال آزمایش کرده ام.
    یک روز این راهها را خواهم نوشت.

    مطالب مرتبط آینده
    راههای درمان استرس و نگرانی



    Monday, June 6, 2011

    روزی که احساس حسادت نکردم

    بعد از چهار روز دور بودن از شهر و اینترنت وقتی بیست و یک پیام تبریک تولد روی فیس بوک دیدم تازه فهمیدم فیس بوک برای من هم خوب است. فیس بوک یکی از جاهایی است که حسادت من را بر می انگیزد. مثلا هر وقت کسی عکسی ویدئویی چیزی را بر روی دیوارش آویزان می کند و دهها نفر از آن خوششان می آید من حسودیم می شود. من هر وقت یک مطلب وبلاگم را به دیوارم آویزان می کنم بیشتر از دو سه نفر خوششان نمی آید و خیلی وقتها حتی یک نفر هم خوشش نمی آید و بعد من به لایک های دیگران حسودیم می شود. 
    حتی وقتی یک نفر عکس خودش را آویزان می کند و صد و بیست نفر خوششان می آید باز هم من حسودیم می شود.

    یکی دیگر از چیزهایی که باعث حسودی من می شود مطلبی از یک وبلاگ است که  در گوگل ریدر بیشتر از صد نفر از آن خوششان آمده است. گوگل ریدر بیشتر از صد را نمی شمرد و فقط می نویسد +100. نمی شود فهمید که 8990 نفر خوششان آمده یا 101 نفر. به همین دلیل می توان نتیجه گرفت که 100 نفر یعنی خیلی زیاد. از بیشتر مطالب من فقط یک نفر خوشش آمده که آن یک نفر هم خودم هستم. من به مطالب +100 به شدت حسودی می کنم.

    هر لایک (Like) بر روی فیس بوک یا گوگل ریدر درست مثل دست زدن تماشاچیانی است که برایشان نمایشی چیزی اجرا می کنی. آدمها دوست دارند وقتی کاری می کنند تماشاچیان برایشان دست بزنند. و وقتی مردم دست نمی زنند بعضی ها نا امید می شوند. بعضی ها هم مثل من نا امید نمی شوند ولی به آنهایی که برایشان دست زده می شود، حسودی می کنند.

    داستایوفسکی در حال حسودی به من


    آدمها به چیزهای مختلفی حسودی می کنند و علما معتقدند که حسودی پدیده ای است وابسته به فرهنگ که انواع مختلف دارد. مثل حسودی خانوادگی، حسودی کاری، حسودی عشقی و حسودی افلاطونی. 

    چیزهای دیگری که من به آنها حسودی می کنم:

    من به داستایوفسکی حسودی می کنم. من معتقدم اگر در نوامبر 1821 در مسکو به دنیا آمده یودم کتاب ابله را حتما من می نوشتم و فیودور داستایوفسکی کارگر ساده ای از آب در می آمد که در سن 37 سالگی در سیبری از گرسنگی و سرما می مرد.
    من به سقراط، لیدی گاگا و مایلز دیویس حسودی می کنم. من به هر کسی که هر کس دیگری از او تعریف کند حسودی می کنم. من به هر کسی که برایش دست می زنند حسودی می کنم. من به هر کسی که کسی به او حسودی می کند، حسودی می کنم.


    امروز بیست و یک نفر به من توجه کرده بودند.
    امروز برای اولین بار به کسی حسودی نکردم. 


    مطالب مرتبط آینده:
    ده روش برای از بین بردن حسادت و سه روش برای ایجاد آن

    Thursday, June 2, 2011

    تولدت مبارک

    روز تولد روزی است که یک نفر در آن روز به دنیا می آید.
    روز تولد روز مهمی است چون یک نفر در آن روز به دنیا می آید. 
    همه مذاهب روز تولد پیامبرانشان را جشن می گیرند.
    گوگل صدوبیستمین سالگرد تولد سرگی پروکفیف را به میلیونها نفر در سراسر جهان یادآوری می کند.


    گوگل سی و هفتمین سالگرد تولد علی سخاوتی را به کسی یاد آوری نمی کند.
    گوگل شاید سیصد و سی و هفتمین سالگرد تولد علی سخاوتی را به پاس تکرار کلمه گوگل در نوشته هایش به چند نفر در سراسر جهان یادآوری کند.


    روز تولد مهمتر از آن است که آدم منتظر تبریک یا کادو یا جشن دیگران بشود.
    سالگرد تولد خودم را پیشاپیش با نوشتن این مطلب و خریدن یک تور به عنوان هدیه برای خودم جشن می گیرم.


    تولدت مبارک

    Wednesday, June 1, 2011

    دسته بندی آدمها و سازمانها

    سازمانهای اجتماعی(منظور سازمانهای در حال کار یک جامعه است) را می توان به دو دسته کلی تقسیم کرد.

    یک دسته سازمانهایی هستند که می خواهند ما پول بیشتری داشته باشیم. 
    دسته دیگر که می خواهند ما پول بیشتری داشته باشیم.

    دسته اول می خواهند که ما بیشتر کار کنیم. 
    دسته دوم می خواهند که ما بیشتر کار کنیم.

    دسته اول می خواهند ما پولهایمان را خرج نکنیم. 
    دسته دوم می خواهند ما پولهایمان را خرج کنیم.

    دسته اول مثل بانکها. 
    دسته دوم مثل وارد کنندگان خودرو یا لوازم خانگی یا موبایل یا پوشک بچه.

    دسته اول پولهای ما را در مالکیت ما ولی پیش خودشان می خواهند.
    دسته دوم پولهای ما را پیش دسته اول ولی در مالکیت خودشان می خواهند.

    ما و دسته دوم برای دسته اول کار می کنیم.
    چون مغز ما و آدمهای دسته دوم در مؤسسات آموزشی  به همین منظور شستشو داده شده است. 
    مغز آدمهای دسته اول خیر.


    پدران ما در عصر حجر روزی سه چهار ساعت کار(شکار) می کردند. بقیه وقتشان به صحبت کردن با هم و استراحت و رقصیدن می گذشت. در عصر حاضر ما به این کار پارتی کردن می گوییم. ما برای تامین هزینه های پارتی کردن بیشتر کار می کنیم.

    آدمهای اجتماعی را هم می شود به دو دسته کلی تقسیم کرد.

    یک دسته که بیشتر کار می کنند. و دسته دیگر که بیشتر کار می کنند.
    دسته اول کمتر خرج می کنند و پولهایشان را نزد دسته اول نگه می دارند.
    دسته دوم بیشتر خرج می کنند و پولهایشان را برای نگهداری نزد دسته اول به دسته دوم می سپارند.

    آدمهایی هم هستند که مثل پدرانشان در عصر حجر روزی سه چهار ساعت کار می کنند. آدمهای دسته های فوق این آدمها را غیر اجتماعی می نامند.  

    Tuesday, May 31, 2011

    لحظاتی برای نکردن

    لحظاتی هست که هیچ کاری انجام نمی دهی.
    در این لحظات نگران انجام ندادن کاری نمی شوی.
    در این لحظات اگر همه مردم دنیا هم به گشادیت شهادت بدهند تو خودت را محکوم نمی دانی.
    لحظاتی هست که اصلا انجام دادن هر کاری توهین به آن لحظات است.

    اینها لحظاتی هستند که در حافظه ما محفوظ می مانند. درست مثل یک هارد دیسک که در بعضی از قسمتهای آن چیزی نباید نوشته شود وگرنه اتفاقات بدی می افتد.




    Monday, May 30, 2011

    سنگ تراش آدم کش

    بهانه تراشی هنری است که آدمها معمولا در سنین پایین یاد می گیرند و در آن خیلی زود به درجه استادی می رسند. سیستم آموزشی هم در پرورش این هنر انصافا سنگ تمام می گذارد، البته بدون اختصاص هیچ معلمی و کلاسی به این نام. مثلا به جای انجام تکالیف مدرسه یاد می گیری که همانقدر وقت یا بیشتر صرف بهانه تراشی برای انجام ندادنش بکنی. بهانه تراشی مثل تراشیدن هر چیز دیگر مراحل مختلفی دارد که متاسفانه در فرهنگ عام فقط مرحله آخر آن یعنی ارائه بهانه به دریافت کننده بهانه که ما در اینجا  بهانه پذیر می نامیمش ، از این عبارت استنباط می شود. درست مثل اینکه سنگ (در این نوشته تشبیه بیشتر به سنگ قبر است) یا نصب آنرا با سنگ تراشی یکسان فرض کنیم.



    بهانه تراشی با اندیشیدن به دلایل شکست یک کار(یا عدم آغاز آن) شروع می شود. بنابراین بهانه هم طبق این تعریف دلیل یا دلایل شکست کار (یا عدم آغاز آن)است که بهانه تراش با صرف فکر و خلاقیت در ذهن خود ساخته و پرداخته می کند و نهایتا آنرا به بهانه پذیر ارائه می دهد.

    و اما یک بهانه خوب چه خصوصیاتی باید داشته باشد؟

    اول-همانطور که اولین قدم برای تراشیدن یک سنگ قبر خوب انتخاب سنگ مناسب است، اولین قدم برای تراشیدن یک بهانه خوب هم انتخاب بستر مناسب برای تراشیدن بهانه و نهایتا توجیه دلیل شکست است. مثلا اگر می خواهید در جاده شمال سبقت غیر مجاز بگیرید، عجله برای رسیدن به مراسم دفن و کفن یکی از بستگان نزدیک که در تصادف جاده ای کشته شده بستر خیلی مناسبی برای تراشیدن بهانه نیست مگر اینکه بر روی عبارت "تصادف جاده ای" به خوبی تاکید کنید.

    دوم-سنگ تراش بعد از اینکه هر سنگی را که می تراشد، در سر جایش نصب می کند و می رود سراغ سنگ بعدی. سنگ از نو و تراشیدن آن هم از نو. ولی بهانه تراش خوب هر بهانه ای را که می تراشد به مجموعه بهانه های قبلیش اضافه می کند. مثل پایگاه داده ها یا پایگاه دانش. یک سنگ تراش خوب یک پایگاه بهانه دارد. یک بهانه خوب هم خیلی وقتها بهانه ای از این مجموعه است که دوباره تراشیده شده است.

    سوم-در یک بهانه خوب تراشیده شده حتما یک یا چند مقصر خارجی قابل توجیه و دفاع وجود دارد. درست مثل سنگ قبر که وقتی به آن نگاه می کنی عامل مرگ مرده را هر چیزی تصور می کنی به جز سنگ تراش. تا حالا کسی را دیده اید که فکر کند مردن کسی تقصیر سنگ تراشی است که بعدا قرار است سنگ قبرش را بتراشد و نصب کند. یک بهانه تراش خوب هم بهانه اش را به این شکل تحویل بهانه پذیر می دهد. ( اگر این موضوع به نظرتان بی معنی است یا پیچیده به نظر می رسد، شما با یک بهانه تراش خوب فاصله زیادی دارید. بیشتر باید کار کنید.)

    چهارم-یک سنگ خوب معرف مرده ای است که زیر آن مشغول خواب ابدی است نه معرف سنگ تراشش. یک سنگ خوب را که ببینی باید حدس بزنی که زیر آن یک جوان خوابیده است یا یک پیر. باید بتوانی حدس بزنی که مرده مرد است یا زن. هنرمند است یا بازاری. دکتر است یا مهندس و الخ. یک بهانه خوب هم باید حال و هوای بهانه پذیر را داشته باشد. بهانه تراشهای غیر حرفه ای مطابق سلیقه خودشان بهانه می تراشند و همین کار را خراب می کند. بهانه ای که برای پلیس جاده های شمال می تراشی اساسا با بهانه ای که برای استاد دانشگاه می تراشی باید فرق کند.  

    پنجم-سنگ قبر نجات مرده را حتی اگر بعدا معلوم شود که نمرده است، غیر ممکن می کند. اگر تا حالا به یک قبر به دقت نگاه کرده باشید می دانید منظور من چیست. یک بهانه خوب هم شکست پروژه یا هر چیزی را نهایی و قطعی جلوه می  دهد. مثلا من یک بار بعد از شش ماه کار بر روی یک نرم افزار که قرار بود بنویسم به رئیسم که می خواست از روند پیشرفت کار مطلع شود گفتم: "پروژه شکست خورد." اگر می گفتم که نرم افزار قعثصضنمقرذزسئار با فونتهای فارسی بینمسبهخصثقعخف  پایگاه داده قعثهخصذردزط432 مشکل دارد شاید قضیه خیلی فرق می کرد و من الان این خزعبلات را برای شما نمی نوشتم. من از اول می دانستم که پروژه شکست می خورد. نه که آدم منفی نگر یا تنبلی چیزی بودم. فقط می دانستم که پروژه شکست می خورد و همین را هم به رئیسم گفتم. چهل و پنج ثانیه به من نگاه کرد و بعد هیچ چیز نگفت. چند هفته بعد من بدون دریافت هیچ دلیلی از آن کار اخراج شدم.

    ششم- برخلاف سنگ قبر که هرچقدر هم که خوب تراشیده شده باشد، معمولا جلب توجه نمی کند، یک بهانه خوش تراش قادر است توجه بهانه پذیر را از کار شکست خورده به بهانه تراش منحرف کند. در این حالت بهانه پذیر به جای تاسف به حال خراب شدن کارش یا تلف شدن وقت خودش، بیشتر با بهانه تراش همدردی می کند و دلش برای او می سوزد. حتی ممکن است چند قطره اشک هم برای او بریزد.

    آخر- سنگ قبر خوب مثل یک پلاک است. آدرسی است برای مرده ای که می خواهی در قبرستان به سراغش بروی و گلی بر روی سنگش بگذاری یا فاتحه ای برایش بخوانی. بهانه خوش تراش هم همیشه یاد و خاطره شکستها و گند زدنهای گذشته را زنده نگه می دارد. مثل پیرمردی که برای دوستانش تعریف می کند که اگر زنش موافقت می کرد چهل سال پیش فلان زمین را خریده بود و الان میلیاردر بود.

    پیرمرد بهانه تراش چندی بعد می میرد. بهانه هایش را با خودش به گور می برد. سنگ زیبایی بر روی قبرش نصب می شود. تنها اثری که از او و بهانه هایش به جا می ماند همین سنگ است. 


    Sunday, May 29, 2011

    در جستجوی معنای صداها در شب

    دنگ و دونگ بيرون كشيدن يك بطری پلاستیکی از ته یک سطل آشغال بزرگ.
    برای من: اندیشیدن به زندگیش.
    برای او: شاید او اين صدا را نمی شنود.

    صدای خداحافظی طولانی همسایه از مهمانهایش دم در.
    برای من: احساس تهوع.
    برای او: بدرقه مؤدبانه مهمانها.

    صدای باند آمپلی فای شده بلندگوی ماشينی كه از كوچه عبور مي كند.
    برای او: لذت گوش كردن به موسیقی مورد علاقه اش.
    برای من: بهانه ای برای اندیشیدن به مرگ نا به هنگام جوان راننده در سانحه ای دلخراش.

    صدای دزدگیر ماشين همسایه كه ساعت یازده و چهل دقيقه هشت بار به صدا در می آید.
    برای او: احساس امنیت.
    برای من: تجسم قيافه احمق و با اعتماد به نفسش كه در حال تماشای فوتبال از وجود امن ماشینش مطمئن می شود.

    صدای نا موزون تهویه توالت همسایه بغلی در نيمه شب.
    برای او: دور شدن دود سيگار از جلوی چشمش.
    برای من: صرف انرژی بیشتر برای تمركز بر روی كتابی كه می خوانم.

    صدای ماشین زباله كه ساعت يك نصفه شب برای بلعیدن سطل بزرگ زباله گاز می دهد.
    برای او: یك سطل دیگر.
    برای من: یك نفس راحت بابت جمع شدن كثافت این كوچه برای يك شب ديگر.

    صدای جورواجور ماشينهایی كه هر دقيقه رد مي شوند.
    برای آنها:  تردد آسان درون شهری با خودروی شخصی
    برای من: اسكيزوفرنی اجتماعی

    بوق زدن ماشین مهمان همسایه
    برای او: یك خداحافظی دیگر
    برای من: یك فحش دیگر  به مادر یك راننده دیگر

    آهنگ ای الهه ناز با آكاردئون و تمبك  كه بلند گویی هم بهشان وصل است.
    برای او: شايد لقمه نانی.
    برای من توهين به لحظات شبانه ام.

    صدای موزون تهويه توالتی كه من به آن قدم می گذارم.
    برای من: خالی كردن مثانه ام برای آخرین بار قبل از خواب.
    برای او: نمی دانم.

    صدای بستن در اتاق و كشيدن پرده اتاقم.
    برای من اميد بيشتری به خوابيدن در اتاقی بدون نسيم بهاری ولی حداقل ساكت.
    برای او هیچ.

    Saturday, May 28, 2011

    من به درد چه کاری می خورم؟

    می خواهد زندگیش را تغییر دهد
    می خواهد شادتر زندگی کند
    می خواهد درآمد بیشتری داشته باشد

    از من می پرسد:
    "من به درد چه کاری می خورم؟"

    من واقعا جواب این سؤال را نمی دانم. همین را به عنوان جواب می گویم.

    همین سؤال را از گوگل می پرسم.
    418000 نتیجه
    نقل قولی از یک مربی فوتبال.
    چند جمله شاعرانه مثل "بعد از تو به درد خودم هم نمی خورم."
    و یک سری خزعبل دیگر

    سؤال را کمی عوض می کنم.

    "چه کاری به درد من می خورد؟"
    باز گوگل
    2370000 نتیجه

    جوابها فرق دارند مثلا:
    "کار به چه درد می خورد؟"

    سؤال را باز هم عوض می کنم

    "چه کاری می شود کرد؟"
    33600000 نتیجه

    جوابهایی مثل 
    "با جین کهنه چه کار می شود کرد؟" یا " با اینترنت یک گیگابیتی چه کار می شود کرد؟"


    جین کهنه

    سؤال را باز هم عوض می کنم
    "به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را؟"
    6350 نتیجه

    فقط شعر

    گوگل را می بندم.



    Thursday, May 26, 2011

    در نکوهش فعل امری

    از زمانهای دور تا زمانهای نه چندان دور آدمها وقتی می خواسته اند بدون انجام کار( با گشادی) به نتیجه ای دست پیدا کنند از فعل امری استفاده می کرده اند.
    مثل 
    بخور، بازی نکن، زود برگرد، برو بخواب ( مادر به فرزند)
    کار کن، مالیات بده، بساز، ساکت باش، بکار، ببر، بیار ( ارباب ها به برده ها)
    بشور، بپز، بخر، بچه رو ساکت کن، کانال تلویزیون رو عوض کن ( همسران به یکدیگر)

    بعد با گذشت زمان و تغییر قوانین و سنتهای جوامع مختاف  آدمها یاد گرفتند(یا مجبور شدند) که کلمه لطفا را به جملات امری اضافه کنند. اینکار تاثیر زیادی نداشت.

    مثلا وقتی این بچه همسایه طبقه پایین ما عر می زنه و البته اینکار رو به تناوب انجام می ده، آیا واقعا فرقی می کنه که همسایه ما به زنش بگه " بچه رو ساکت کن!" یا اینکه بگه "لطفا بچه رو ساکت کن!" یا حتی بگه "اگه میشه بچه رو ساکت کن!" خداییش چه فرقی می کنه؟

    جوامع مختلف از این مرحله هم گذر کردند. مردم سعی کردند تا جایی که می توانند کمتر فعل امری در محاورات روزمره خود بکار ببرند. از اینرو جملات امری به جملات خبری تهدید آمیز، فریبنده و یا خنثی تبدیل شدند.

    اگه غذا نخوری بزرگ نمیشی که بتونی بری دانشگاه ( مادر به فرزند)
    مالیات دادن نشانه شخصیت شماست. ( دولتها به ملتها)
    دفعه قبل من بچه رو ساکت کردم. (همسران به یکدیگر)

    نحوه شروع این نوع از گفتمان که معمولا ماهیت برنده برنده دارد از اهمیت ویژه ای برخوردار است. مثلا اگر از یکی بپرسید:
    "میدان کاج کجاست؟" او احتمالا در جواب خواهد گفت: "مستقیم برو" چون در این حالت فقط کسی که می پرسد برنده است و چیزی گیر جواب دهنده نمی آید. به همین دلیل از فعل امری استفاده می کند تا حداقل با کمی احساس قدرت دست خالی از محاوره بیرون نرفته باشد.
    ولی اگر بپرسید:
    "ببخشید شما می دونید میدان کاج کجاست؟" جوابی که می شنوید متفاوت خواهد بود: " انتهای این خیابون سمت چپ" اینجا دیگر فعل امری در کار نیست. این سناریو برنده برنده است. شما می فهمید میدان کاج کجاست و او هم به شما نشان می دهد که می داند میدان کاج کجاست. (به رخ کشیدن دانش و اطلاعات از بزرگترین محرکهای بشر می باشد.)

    یکی از راههای پرهیز از شنیدن فعل امری پرسیدن سؤالی است که در جواب دادن به آن چیزی هم گیر جواب دهنده بیاید.




    Wednesday, May 25, 2011

    چه کسی اچ تی ام ال مرا جا بجا کرد؟ - قسمت اول

    وقتی می خواستم رشته کامپیوتر را برای تحصیل انتخاب کنم کوچکترین ایده ای نداشتم که یک مهندس کامپیوتر چه کاری انجام می دهد.
    از عمویم که تنها فرد فرنگ رفته و تحصیل کرده تو کل خانواده بود و واجد شرایط ترین آدم برای جواب دادن، پرسیدم:

    یک مهندس کامپیوتر چه کار می کند؟
    عموجان جواب داد: وقتی مهندس کامپیوتر بشی کارهایی می تونی بکنی که فکرشم نمی تونی بکنی!

    احتمالا این جواب برای من خیلی قانع کننده بود چون من رفتم و مهندس کامپیوتر شدم. ولی هیچ وقت نتوانستم کاری بکنم (منظورم به عنوان یک مهندس کامپیوتر است) که بعدش به خودم یا به کس دیگری بگویم:
    فکرشم نمی کردم بتونم این کارو بکنم!

    تو این ده دوازده سالی هم که کار کرده ام هیچ وقت ندیدم یک مهندس کامپیوتر دیگر، کاری بکند که من به خودم یا به کس دیگری بگویم:
    فکرشم نمی کردم بتونه این کارو بکنه!


    تا اینکه چند وقت پیش دیدم وبلاگ من به شکل عجیبی مثله شده است. اگر این وبلاگ یا هر وبلاگ دیگری که بر روی بلاگر(سرویس وبلاگ نویسی گوگل) جا خوش کرده باشد را از ایران و بدون فیلتر شکن بخوانید، منظور من را متوجه می شوید.

    اولین پاراگراف اولین مطلب حذف شده است.تزئینات بالا و دور و بر وبلاگ به هم ریخته و عمدتا به پایین صفحه منتقل شده و یک سری خورد و ریز هم اصلا نمایش داده نمی شود.
    برای اینکه این صحنه را بهتر  لمس کنید، یک بشقاب پلو خورشت قیمه را تصور کنید. یک بشقاب چینی نسبتا گران قیمت که یک کفگیر برنج وسط آن ریخته شده، بالای آن با برنج زعفرانی تزئین شده و بر روی آن هم یک ملاقه خورشت قیمه با دقت و به همراه سیب زمینی سرخ کرده اضافه شده است. (برای کسانی که این غذا را فقط در ظرف یکبار مصرف نوش جان می کنند تصور این صحنه امکان  دارد کمی دشوار باشد.)
    حالا یک نفر تصمیم می گیرد این بشقاب را برای بردن از آشپزخانه به سر میز نهار، بدون قاشق یا هر چیزی در یک سطل ماست بریزد. احتمالا خورشت به ته سطل می رود. مقداری از سیب زمینی ها و چیزهای دیگر کف آشپزخانه می ریزد. و در نهایت وقتی این سطل پلو خورشت قیمه را که جلوی میهمانتان می گذارید، این عکس العمل را از او خواهید دید:

    چه کسی پلو خورشت قیمه مرا جابجا کرد؟

    دلیلش هم اینست که جابجا کردن چیزهایی دیگران پدیده ای است که قرنها و در همه فرهنگها وجود داشته است. این پدیده بقدری گسترده است که یکنفر حتی یک کتاب در این زمینه نوشته و این کتاب به دهها زبان از جمله فارسی ترجمه شده و میلیونها نفر آن را خوانده اند.



    ولی من وقتی دیدم وبلاگم مثله شده است فکر نکردم که "چه کسی اچ تی ام ال مرا جابجا کرد."

    اولین فکری که به ذهن من خطور کرد این بود:

    فکرشم نمی کردم بتونه این کارو بکنه!

    بالاخره یک مهندس کامپیوتر پیدا شد.
    نفس راحتی کشیدم. 

    مطالب مرتبط:
    یارو آدم نیست

    مطالب مرتبط آینده:
    چه کسی اچ تی ام ال مرا جابجا کرد؟ -قسمت دوم
    هشت تفاوت ظرف و مظروف


    Tuesday, May 24, 2011

    مادر

    يك بار نشنيدم بگويد "حالشو ندارم".
    در طول سی و هفت سال.
    مطمئنم بعد از اين هم نخواهد گفت.
    او صدها بار از من شنيد كه حالشو نداشتم.
    احتمالا بعد از اين هم خواهد شنيد.
    برای استاد شدن در هر كاری ده هزار ساعت تمرين لازم است.
    او برای مراقبت از من تا حالا بيشتر از صد هزار ساعت وقت صرف كرده است.
    با اين همه وقت می توانست هم مثل مايلز ديويس ترومپت بزند هم به چهار زبان حرف بزند هم مثل داستايوفسكی كتاب بنويسد هم جراح قلب بشود و هم سی هزار ساعت دور دنيا را بگردد. 

     او اين همه وقت را صرف مادر بودن برای من كرد.

    هشت سؤال که بعد از فارغ التحصیل شدن باید از خود پرسید


    سؤال سوم
    خوب حالا می خوای چی کار کنی؟

    سؤال چهارم
    اگه کاری که می خوای بکنی ربطی به درسی که خوندی نداره پس چرا خوندی؟
    این سؤال بیشتر جنبه سرزنش آمیز و سرکوفت زننده دارد و پرسیدن و جواب دادن به آن ممکن است بر روی اعتماد به نفس شما اثر منفی داشته باشد. هر چه به سؤال سوم با صداقت بیشتری جواب دهید این اثر منفی کمتر خواهد بود.

    سؤال پنجم
    در طول مدت تحصیل چه کارهایی نتوانستی بکنی که حالا می خوای انجام دهی؟ (و برعکس)

    سؤال ششم
    در طول مدت تحصیل چه چیزهایی از دست دادی و چه چیزهایی به دست آوردی؟
    جواب این سؤال رو می تونی روی یه برگ کاغذ بنویسی و قاب کنی بزنی کنار مدرکت.

    سؤال هفتم
    پنج سال دیگه خودتو کجا می بینی؟
    این یک سؤال نسبتا کلیشه ای است ولی پرسیدن آن در عنفوان جوانی می تواند نتایج درخشانی در بر داشته باشد.

    سؤال هشتم
    هنوز دیر نشده. کدامیک از نه کاری را که می شه به جای دانشگاه رفتن کرد می خوای آغاز کنی؟



    مطالب مرتبط آینده:
    در نکوهش فعل امری

    Monday, May 23, 2011

    من این توپو نداشتم

    از معدود چیزهایی (شاید تنها چیزی) که از پانزده سال پیش نگه داشته ام و هنوز از آن استفاده می کنم آدرس ایمیلی است که بر روی یاهو درست کردم. درست است که چند سال پیش من هم مثل خیلی های دیگر به یاهو بی وفایی کردم و به آغوش باز و پر ظرفیت جی میل گرفتار شدم(اگر می خواهید بدانید چرا این مطلب را بخوانید) و این جی میل بیشتر کارهای من را راه می اندازد ولی هنوز روزی یک بار سری به ایمیل یاهو می زنم و مطمئن می شوم که آدرسم هنوز در لیست فرستندگان هرزنامه (اسپم) هست.

    یکی از تفاوتهای یاهو با جی میل اینست که یاهو هنوز سنتی عمل می کند و دور و بر هر چیزی که لازم داری ببینی یک مشت خبر و تبلیغ و خزعبل دیگر هم بدون کسب اجازه اضافه می کند. یکی از این اضافات تحمیلی امروز خبری بود که با عکس بزرگی از پرچم ایران همراهی می شد و من هر کاری کردم نتوانستم جلوی کنجکاوی خودم را بگیریم و خبر مذکور را بر روی سایت جدید یاهو که با نام تجاری جدید مکتوب به خوانندگان خاور میانه عرضه می شود، خواندم. خواندن خبر همانا و کنجکاوی بیشتر برای پیگیری بیشتر آن بر روی سایت خبری تابناک همان. باز کردن سایت تابناک همان و دیدن یک خبر دیگر همان. دیدن یک خبر دیگر همان و نوشتن این مطلب همان.

    عنوان خبر دیگر این بود:


    من به هیچ وجه قصد نقد این مطلب را ندارم. فقط برای آنها که قصد ندارند بر روی لینک بالا کلیک کنند، گزیده ای از آن مطلب را اینجا نقل قول می کنم:

    • "متأسفانه‌، بسياري از دانشجويان ايراني مقيم هندوستان با ورود به‌ اين کشور، جذب آداب و فرهنگ و سنن غير اسلامي اين کشور شده‌ و پس از مدتي روي بازگشت به‌ وطن و ديدار خانواده های خود را ندارند و از اين روی، اجبار در پی اقامت همیشگی در اين کشور و يا مهاجرت به‌ ديگر کشورها برمی آیند که در همین راه، شاهد حقارت ها و مشکلات عدیده ای می شوند."
    • "متأسفانه،‌ هم اکنون انحرافات دانشجويان ايراني مقيم هندوستان شايد بيش از 70 درصد باشد که‌ بخشي از آن، به‌ دليل بی توجهی‌ سفارت و مقامات جمهوري اسلامي ايران در هند است."
    • "دانشجويان ايراني در دانشگاه‌هاي سطح پايين هند تحصيل مي‌كنند و در بسياري از دانشگاه‌هاي خارج از كشور نمره و مدرك تحصيلي با پول خريد و فروش مي‌شود."
    • "وي در پاسخ به‌ اين پرسش که‌ چرا با وجود چنين وضعيتي به‌ اين کشو آمده‌ و هنوز حاضر به‌ ترک آن نيستند، گفت: دليل من براي ورود به‌ هندوستان اين بود که‌ من لياقت خواندن اين رشته در کشور خودم را داشتم؛ اما از طرفي، ظرفيت ورودي در دانشگاه هاي ايران محدود بود و از سوی ديگر، سد کنکور براي من معضل بزرگي به شمار می رفت."


    دانشجوها موجودات ساده، ظریف، فریب خور و شکننده ای هستند که دولت موظف است با اختصاص بودجه و اهتمام ملی مراقب کیفیت تحصیل و زندگی آنها هم در داخل و هم در خارج از کشور باشد.

    دانشجو که بودیم من و خیلی از همقطارانم اینجوری فکر می کردیم.

    فکر می کردیم سیستم آموزشی دشمن شماره یک دانشجو هاست. (بعدها فهمیدم که مثل هر سیستم دیگری فقط به دنبال منافع خودش است.) مثلا هر وقت که کارگر رستوران دانشگاه ظرف غذا را چنان جلوی دانشجوها که یکیشان من بودم پرتاب می کرد که نصف خورشت از ظرف بیرون می ریخت، من فکر می کردم که یارو برای اینکار آموزش ویژه دیده یا اینکار را به دستور مستقیم رئیس دانشگاه انجام می دهد. هر وقت که نگهبان خوابگاه یا دانشگاه به یکی از ما توهین می کرد، باز هم همین فکر را می کردم. هر وقت هم که بچه ها راجع به بی سواد بودن یک استاد و یا پایین بودن سطح علمی گوشه ای از آموزش عالیه ای که ما در حال مستفیض شدن از آن بودیم، حرف می زدند باز هم همین فکر را می کردم. هر وقت که می شنیدم دانشجویی خودکشی کرده یا به مصرف مواد مخدر معتاد شده باز هم همین فکر را می کردم. هر وقت من و دوستانم ساعتها وقتمان را به سیگار کشیدن و ورق بازی کردن می گذراندیم باز هم همین فکر را می کردم. هر وقت پول نداشتم یک کتاب بخرم یا برم سینما باز هم...

    در تمام آن سالها کسی باید مسئول بیرون ریخته شدن خورشت از ظرف غذای من می بود. این مسئله حتی اینقدر مهم بود که تا همین چند سال پیش حاضر بودم یک وکیل برای پیدا کردن و متهم کردن مسئول این کار استخدام کنم. بعد که فهمیدم اصولا پرت کردن اجسام مختلف، پایه و اساس ورزشهای مختلف مثل فوتبال و بسکتبال و گلف و تنیس و غیره بوده و اصلا مسابقات المپیک بر همین اساس شکل گرفته و آدمها اصولا به پرت کردن علاقه دارند تا حدودی آرامش پیدا کردم و بی خیال وکیل گرفتن شدم.

    بعدتر هم که به طور اتفاقی مسئول واقعی پرت کردن توهین آمیز ظرف غذا در رستوران دانشگاه را پیدا کردم حتی آرامتر هم شدم.

    خودم مسئول این توهین بودم.

    من می توانم لیست بلند بالایی از همه چیزهایی که مسئولشان بوده ام بنویسم که از خواندنش نفس شما بند بیاید. همه زمانهایی که تلف کرده ام. همه دوستانی که از دست داده ام. همه پولهایی که به باد داده ام. همه روابطی که خراب کرده ام. همه فرصتهایی که از دست داده ام. همه کارهایی که نیمه کاره ول کرده ام. همه زجرهایی که کشیده ام. و بعد هم همه لحظات خوش و لبخندهایی که به خاطر سرزنش دیگران و مقصر دانستن آنها از دست داده ام.

    خداییش تا کی می خواهی کسی را مسئول بدانی؟ مسئول خوشبختی، موفقیت یا شاد زیستن خودت؟ هر آدمی که فکر می کنی ممکن است مسئول باشد را تصور کن. او هم دقیقا مثل تو غذا می خورد و دقیقا مثل تو توالت می رود. بدن او هم مثل بدن تو از پوست و گوشتی ساخته شده که هزار جور باکتری و عفونت و بیماری در آن رشد و نمو می کند و او هم دقیقا مثل تو از بیشتر آنها بی خبر است. در مغز او هم درست مثل مغز تو شاید توموری در حال شکل گیری است که هیچ آزمایشی آنرا نشان نمی دهد؟ شاید...

    یک نفس عمیق بکش!
    حالا تو یک بچه سه ساله هستی. شاد و خوشحال. با توپی در دست که می زنی زمین هوا میره. تو این توپو نداشتی. شلوارتو خیس کردی. بعد گریه کردی. مادرت تمیزت کرد. بازم گریه کردی. مادرت این توپو بهت داد. تو توپو زدی زمین. توپ برگشت بالا. تو توپ رو گرفتی و دوباره زدی زمین. خوشحال شدی. خیلی خوشحال. اگه شانس بیاری یک بار دیگه تو عمرت بتونی همونقدر خوشحال بشی.

    مطالب مرتبط:

    مطالب مرتبط آینده:
    گشادی و ایمیل. ایمیل و گشادی.

    Sunday, May 22, 2011

    پنج راز که هر کسی باید چهل سال قبل از مرگش کشف کند

    اول
    چند صد سالی است که دیگر هیچ رازی وجود ندارد.

    دوم
    آدمها به خودشان و به دیگران در سطح ملی و فراملی دروغ می گویند.

    سوم
    قضیه جدی نیست.

    چهارم
    توهم فردی و جمعی از بین نمی رود بلکه از شکلی به شکلی دیگر تغییر می کند.

    پنجم
    جهان هستی به خواسته های ما وقعی نمی گذارد.


    الهام گرفته از کتاب "The Five Secrets You Must Discover Before You Die"

    مطالب مرتبط:

    Saturday, May 21, 2011

    دو سؤال که هر کس قبل از دانشگاه رفتن می تواند از خودش بپرسد

    سؤال اول
    این چهار (یا پنج یا شش یا هفت) سال تحصیل عالیه چقدر هزینه در برخواهد داشت؟
     این هزینه شامل هزینه های مستقیم و غیر مستقیم می شود. هزینه های غیر مستقیم مثل از دست دادن فرصت کار کردن است. یک آبدارچی در این شهر تقریبا سالی پنج میلیون تومان درآمد دارد. هزینه های مستقیم هم شامل شهریه دانشگاه و خورد و خوراک و کتاب و اجاره محل زندگی و ... حداقل این عدد برای چهار سال چیزی حدود سی میلیون تومان می شود که اگر این پول را در یک حساب سپرده سرمایه گذاری کنی بعد از ده سال تقریبا صد و پنجاه میلیون تومان و بعد از بیست سال تقریبا هفتصد میلیون تومان پول خواهی داشت. این عدد برای کسی که دانشگاه پولی می رود و در یک شهرستان اجاره خانه می دهد به چندین میلیارد تومان می رسد.( این را در هیچ آموزشگاه کنکوری به شما یاد نمی دهند.)

    سؤال دوم
    آیا واقعا به این مدرک نیاز داری؟
    مثلا آیا نمی توانی بدون اینکه درس بخوانی ادعا کنی که مهندس یا دکتر هستی؟ خیلی ها این کار را می کنند. تو چرا نکنی؟ (این بهترین، انسانی ترین و بی ضررترین دروغی است که در همه عمرت می توانی بگویی) فقط کمی صبر لازم است که ادعایت به سنت بخورد. تا آن زمان هم می توانی خیلی کارهای مفیدتر و جذابتر بکنی و به همه دوست و آشنا بگویی که داری دانشگاه تهران یا دانشگاه شریف یا هر دانشگاهی که دلت می خواهد درس می خوانی.(تنها کسی که کارت دانشجویی از آدم می خواهد یکی نگهبان دانشگاه است و یکی هم مسئول جلسه امتحان که اگر دانشگاه نروی با هیچکدامشان روبرو نخواهی شد.)

    مطالب مرتبط:

    مطالب مرتبط آینده
    هشت سؤال که بعد از فارغ التحصیل شدن باید از خود پرسید.



    Thursday, May 19, 2011

    نه چیز که در برنامه آموزشی تحصیلات متوسط وجود ندارد

    اول-  بوجود آوردن اشتیاق برای یادگیری
    دوم- مدیریت پروژه حتی به ساده ترین شکل آن
    سوم- اینکه پول از کجا می آید و به کجا می رود و آمدن و رفتنش بهر چیست (سرمایه داری)
    چهارم- خواندن چیزی با نگاه نقادانه
    پنجم- آفرینش هنری
    ششم- ارائه نمودن ایده ها به اشکال مختلف برای دیگران
    هفتم- آغازگری و اشتباه کردن ز گهواره تا گور
    هشتم- مبارزه با گشادی
    نهم- سواد اطلاعاتی

    مطالب مرتبط:

    Wednesday, May 18, 2011

    آقای زمانفری یکشنبه هفته دیگه توی زندان خواهد بود

    مغز ما ظرفیت پردازش همزمان حرف زدن سه نفر را دارد. به عبارت دیگر اگر سه نفر دوروبر ما همزمان حرف بزنند، ما در صورتی حرف هر سه آنها را می فهمیم که به هیچ چیز دیگر توجه نکنیم. حتی لباسهای آنها یا حالت چهره و حرکت بدنشان. یعنی اگر هنگام حرف زدن آنها ما به رنگ چشم یکی از آنها، قراری که ساعت هفت عصر داریم یا هر چیز دیگری فکر کنیم مقداری از حرفهای آنها از کاسه خودآگاهی ما بیرون می ریزد.

    دریافت اطلاعات (بوی عرق) از طریق بینی

    
    امروز توی تاکسی یک نفر داشت راجع به 120 میلیون طلبی که از یک شخص ثالت داشت با یک شخص دوم پشت تلفن حرف می زد. من از وقتی که سوار شدم تا وقتی پیاده شدم حدود ده دقیقه طول کشید و من ناخواسته اطلاعات زیر را دریافت کردم:

    • نوع شخصیت آقای بدهکار که اسمش آقای زمانفری بود و ادبیاتی که بکار می برد
    • میزان بدهی اولیه، میزان بخشش و گذشتی که این آقا کرده بود و میزان بدهی نهایی
    • اشخاص دیگری که در ماجرا نقش داشتند از جمله آقایان ربیعی، ابراهیمی و محمد دوست
    • اتفاقی که در صورت عدم پرداخت بدهی تا یکشنبه هفته بعد خواهد افتاد یعنی زندان رفتن آقای زمانفری
    • گوینده موارد فوق را مثل کلاس درس تکرار و با لحنی آرام و متقن نتیجه گیری می کرد

    این خزعبلات یک سوم ظرفیت پردازشی مغز من و مسافران دیگر را برای مدت کوتاهی به خود اختصاص داد.
    شما اگر ذهن بودا را هم داشته باشید در یک تاکسی که یک نفر با تلفنش حرف می زند، بوی عرق بغل دستی عذابتان می دهد و صندلی تاکسی هم ناراحت است یا آرنج بغل دستی حجم قفسه سینه شما را کم می کند، تقریبا تمام ظرفیت پردازشی ذهن شما اشغال خواهد شد.

    مطالب مرتبط:

    Tuesday, May 17, 2011

    آمار گشادی و گشادی آماری

    طبق یک بررسی هشتاد درصد مردم آمریکا می خواهند کتاب بنویسند.

    • یک سوم دیپلمه ها بعد از دبیرستان حتی یک کتاب هم نمی خوانند.
    • چهل و دو درصد فارغ التحصیلان دانشگاه هم همینطور.
    • هشتاد درصد خانواده های آمریکایی در سال گذشته یک کتاب نخریده و یا نخوانده اند.
    • پنجاه و هفت درصد کتابهای تازه خریده شده تا آخر خوانده نمی شود.
    • تقریبا سالی صد و بیست هزار عنوان کتاب در آمریکا منتشر می شود. (اگر فرض کنیم هر کتاب را یک نفر آمریکایی نوشته و منتشر کرده است، کمتر از شش صدم درصد جمعیت فعال هر سال کتاب می نویسند.)

    منبع: اینجا




    طبق آمار و اخبار مربوط به نمایشگاه کتاب ده درصد مردم ایران می خواهند کتاب بخوانند. (با فرض اینکه نمایشگاه کتاب رفتن نشانه میل به کتابخوانی است. و با فرض اینکه پنج میلیون نفر حدودا ده درصد جمعیت فعال ایران است.) 
    • 66 درصد بازدیدکنندگان نمایشگاه پارسال مجرد بوده اند.
    • "متاسفانه آمار کتابخوانی در کشور ما وضعیت مطلوبی ندارد"
    • دو تا هجده دقیقه در شبانه روز آمار مطالعه هر ایرانی
    منبع: وب سایتهای مختلف پیدا شده بر روی گوگل


    Monday, May 16, 2011

    برام مشکل پیش اومد

    وقتی بعد از کلی جستجو و پرس و جو و جلسه و برو و بیا یک پروژه را برون سپاری(outsource) می کنید.

    وقتی طراحی وب سایت خود را به کسی می سپارید.
    وقتی طراحی و بازسازی دفترکار خود را به کسی می سپارید.
    وقتی دوختن لباس خود را با پارچه گرانقیمتی که خریده اید به کسی می سپارید.
    وقتی تعمیر ماشین خود را بعد از یک تصادف که از آن جان سالم بدر برده اید به کسی می سپارید.


    قاعدتا انتظار دارید که در زمان مشخصی چیزی را که سفارش داده اید تحویل بگیرید.
    قاعدتا نمی خواهید این جمله معروف را بشنوید که " برام مشکل پیش اومد!"

    این پیش آمدن مشکل هم پدیده جالبی است که همیشه حال و هوای بهانه بچه مدرسه ایها زمان امتحان را دارد. مادرم داشت از پدرم جدا می شد. خواهرم تصادف کرد مرد. هیچ بچه مدرسه ای را دیده اید که به معلمش بگوید آقا ببخشید من حال نداشتم درس بخوانم یا مثلا بگوید خانم ببخشید گشادی بر من غلبه کرد. البته تفاوت بزرگی که اینجا هست اینست که معلم به بچه پول نمی دهد(نه تنها پول نمی دهد بلکه بابت همین تعاملات حقوق هم می گیرد) ولی شما قرار است به گشادی که کارتان را باید انجام بدهد پول بدهید و شاید هم از قبل داده اید. تفاوت دیگر اینست که شما یک تعدادی از برنامه های دیگر کار و زندگی خود را به انجام آن کار وابسته کرده اید.

    یکی از مشخصات بارز حرفه ای ها اینست که این جمله را بکار نمی برند. نه که برای آنها مشکل پیش نمی آید ولی هرگز این جمله را به کارفرما نمی گویند.


    مطالب مرتبط:

    Sunday, May 15, 2011

    در قضای حاجت شازده و سرنوشت جوان کشاورز

    کاوه احسانی دیروز ماجرایی تعریف می کرد از ملاقاتش با یک جوان کشاورز در یکی از مناطق کردستان. بعد از من پرسید که آیا به سرنوشت اعتقاد دارم؟
    ماجرا از این قرار بود که وسط راه شازده (لقبی است که من به پسر کاوه داده ام) نیاز به قضای حاجت پیدا می کند و کاوه که زیبایی مناظر اطراف نظرش را جلب کرده در حین گشت و گذار به جوانی برمی خورد که در زمینی مشغول به کشاورزی بوده است. جوان کشاورز به کاوه می گوید که شش ماه سال کشاورزی می کند و شش ماه هم بتون ریزی و آرماتوربندی برای شرکتهای پیمانکاری. کاوه کارت شرکت کیسون را به او می دهد و تشویقش می کند که در شش ماهه های دوم، کاری با درآمد بیشتر و شرایط بهتر در آن شرکت انتظارش را خواهد کشید.
    سلسله اتفاقها اینجوری است: ایجاد احساس ضرورت برای ... در شازده، توقف خودرو در اولین جای قابل توقف، قدم زدن در یک مسیر اتفاقی، بودن آن جوان در سر راه کاوه در همان زمان خاص و ...



    من به این موضوع از دو دیدگاه نگاه می کنم. یکی دیدگاه شانس و اتفاق است. منهم مثل نویسنده کتاب The Drunkard's Walk معتقدم اتفاقی بودن پدیده ها بر زندگی ما حکومت می کند. پاسکال ریاضیدان و فیلسوف فرانسوی معتقد بود که اگر بینی کلئوپاترا کوچکتر بود قیافه کره زمین طور دیگری می شد. من صد در صد با پاسکال موافقم.

    دیدگاه دیگر، دیدگاه آغازگری است. از این فرصتها و شانسها برای خیلی ها اتفاق می افتد. ولی سه عامل باعث شدند که آن جوان کرد در آن روز بهاری کارت شرکت کیسون را از کاوه بگیرد. اول اینکه او شش ماه اول هر سال به جای نشستن و غر زدن و گریه و زاری، کشاورزی می کند. همین باعث می شود کاوه را ملاقات کند. دوم اینکه او شش ماه دیگر سال به جای نشستن و غر زدن و گریه و زاری در شرکتهای پیمانکاری بتون ریزی می کند. همین باعث می شود که بیشتر از یک مهارت داشته باشد و در برخورد با یک آدم غریبه حرف بیشتری برای گفتن. سوم اینکه او قادر است درباره کارهایی که می کند با یکی مثل کاوه حرف بزند. حتما در هنگام حرف زدن توانسته اعتماد یا توجه  کاوه را جلب کند که کاوه کارتش را به او داده است.


    "The nose of Cleopatra: if it had been shorter, the face of the earth would have changed."
    Blaise Pascal

    مطالب مرتبط

    Saturday, May 14, 2011

    هر چه کمتر باشد شانس پذیرفته شدن شما بیشتر است


    چند ماه پیش توی روزنامه ذابیتنصبغاعثصقه  یک آگهی استخدام برای جذب جوانهای خلاق و صاحب ایده دیدم. با وجود اینکه دنبال کار نمی گشتم ولی چون اولین باری بود که همچین آگهی استخدامی می دیدم به هیجان آمدم و چند خط خلاقانه به عنوان یک رزومه غیر عادی و خلاقانه برای صاحب آگهی ارسال کردم. چند ساعت بعد خانمی زنگ زد و برای فردای آن روز قرار مصاحبه گذاشت. از جلسه مصاحبه موارد زیر یادم مانده است:

    • من وقتی وارد شدم خانم منشی داشت پشت میزش نهار می خورد و وقتی با من حرف زد مقداری از غذای توی دهنش به طرف من پرت شد.
    • فرم مصاحبه سه صفحه ای. شامل نام و نام خانوادگی، کد ملی، نام سه معرف، گروه خون، سوابق کاری و هر چیز خلاقانه ای که توی همه فرم های مصاحبه دیگر می توان یافت.
    • جلوی میزان حقوق درخواستی این پرانتز اضافه شده بود: (هر چه کمتر باشد شانس پذیرفته شدن شما بیشتر است.)
    • رزومه ای که من ارسال کرده بودم زیر دست مصاحبه کننده نبود.
    • مصاحبه کننده اول، من را به مصاحبه دوم با مدیرعامل دعوت کرد.
    • مدیر عامل که آدم با تجربه ای بود با دقت به حرفهای من گوش کرد.
    • مدیرعامل گفت دنبال جوانهای خلاقی هستند که درون سازمان بگردند و راه حلهای خلاقانه بدهند.
    • مدیر عامل به من گفت که با کمتر از حقوق درخواستی من می توانند آدمهای بهتری را پیدا کنند.
    • ما خیلی دوستانه لبخند زدیم و خداحافظی کردیم.

    خیلی ها فکر می کنند که خلاقیت برعکس ورزش است. مثلا همین ورزش بدنسازی را در نظر بگیرید. شما کسی را تا حالا دیده اید که بر این باور باشد که بعضی آدمها بدنساز به دنیا می آیند؟ آدمهایی که من می شناسم فکر می کنند آدم بدنساز می شود یا بدنسازی می کند ولی کسی بدنساز به دنیا نمی آید. بدنسازی یعنی ورزش دادن، تقویت و رشد عضلات بدن البته به همراه مصرف یک سری پودر و قرص و آمپول به میزان دلخواه. تا حالا شنیده اید مادری بگوید بچه من شبیه بدنساز هاست؟ یا بچه من خیلی خلاق است؟ ( این را حتما شنیده اید ولی خوب این قضیه اش فرق می کند. مادرها خیلی چیزها درباره بچه شان می گویند.) مادرها معمولا می گویند بچه من خیلی باهوش است. اصلا چرا مدرسه خلاقیت نداریم ولی مدرسه تیزهوشان داریم؟ چون خلاقیت را کاریش نمی شود کرد. خلاقیت یا هست یا نیست. مثل قد یا مثل رنگ چشم. (بله بعضی جوانهای خلاق اینها را هم تغییر می دهند.)

    نمونه یک جوان خلاق

    بعضی ها در نقطه مقابل، فکر می کنند که خلاقیت هم یک عضله دارد که باید پرورش داده شود. اگر روزی در جایی تابلوی یک باشگاه پرورش عضله خلاقیت زیر نظر "سازمان ملی پرورش استعدادهای بالقوه" دیدید تعجب نکنید. ولی تا آن روز فرا برسد و یک کارآفرین خلاق جنین باشگاهی تاسیس کند، من سعی می کنم این باشگاه را برای شما توصیف کنم:

     این باشگاه هم مثل باشگاههای پرورش اندام از قسمتهای مختلفی شامل یک سالن بزرگ، یک کافه تریا، رختکن و دوش تشکیل شده است.

    بعد از عوض کردن لباس و پوشیدن لباس مناسب سالن خلاقیت، هر جوان خلاقی (این باشگاه فقط مناسب جوانها است) زیر نظر یک مربی خلاقیت و یک مربی تغذیه  به پرورش عضله خلاقیتش می پردازد. دو فعالیت ساده در این زمینه انجام می شود:

    1. در هر زمینه که جوان خلاق می خواهد خلاقیت به خرج دهد او باید حداقل سه ایده به تعداد ایده های جلسه قبلیش اضافه کند. این فعالیت در ابتدای کار باعث گرفتگی و شاید درد شدید عضله خلاقیت می شود. میزان مصرف کالری در جلسات مختلف فرق می کند و مربی تغذیه به تناسب هر جلسه، جوان را به خرید خوردنی و نوشیدنی از کافه تریا هدایت می کند.
    2. تا جلسه بعد جوان خلاق بعضی از ایده هایش را باید عملی کند و در جلسه بعد اشتباهاتش را برای خنده و سرگرمی اعضای باشگاه تعریف کند. اگر هم کاری نکرده باشد جوانهای خلاق دیگر با الفاظی مثل گشاد و غیر خلاق یا خلاق گشاد و با لحنی نسبتا توهین آمیز، مسخره اش می کنند.
    بدیهی است که بعد از مدت کوتاهی برای خلاقتر شدن اینگونه باشگاهها، سازمان فوق الذکر به مربیانی که آزمون تستی مربیگری خلاقیت را بگذرانند کارت مربیگری می دهد. جوانهایی هم که در این باشگاهها عضله خلاقیتشان را پرورش می دهند پس از گذراندن موفق هر مرحله  یک کمربند با رنگ تیره تر دریافت می کنند. به جوانانی که کمربند مشکی خلاقیت را می گیرند کارت خلاقیت داده می شود.
    البته همه باشگاههای خلاقیت پس از یک دوره سه ساله با برگزاری اولین کنفرانس بین المللی خلاقیت در محل  برگزاری همایش های بین المللی "سازمان علمی سازی فعالیتهای عملی" و به دنبال آن افتتاح اولین "دوره کارشناسی ارشد خلاقیت" در دانشگاه آزاد و چند دانشگاه سراسری منتخب، تعطیل می شوند. آموزشگاههای کنکور خلاقیت بلافاصله شکل می گیرند و تعداد زیادی بیل بورد با عکس انیشتین به آنها اختصاص می یابد. یک بانک و بیمه به نام بانک و بیمه خلاقیت تاسیس می شود و چند تا رستوران هم اسم خود را به خلاقیت تغییر می دهند.

    چند سال بعد در روزنامه ذابیتنصبغاعثصقه  آگهی های استخدام متعددی برای جذب جوانان دارای مدرک کارشناسی ارشد به بالای خلاقیت به وفور به چشم می خورد. یکی از نمایندگان مجلس هم از رشد بیکاری  جوانان خلاق ابراز نگرانی می کند. فرار خلاق ها پدیده اجتماعی بعدی است. بعضی از روشنفکرها هم خلاقیت را به عنوان یک پدیده وارداتی غربی که همسو با نیازهای جامعه ما نبوده است متهم می کنند. "مرکز مطالعات خلاقیت ایرانی" الگویی برای خلاقیت ملی جستجو می کند. کتابی برای رژیم غذایی مادرانی که می خواهند فرزند خلاق بدنیا بیاورند ترجمه و منتشر می شود. فیلمی با عنوان "شانس خوشبختی" ساخته می شود که با نام "خوشبختی خلاقانه" به روی پرده می رود. تبلیغات این فیلم که دو جوان خلاق با دماغ عملکرده و عینک آفتابی را کنار یک بی ام و نشان می دهد، فروش موفقی را برای فیلم تضمین می کند. یکسال بعد یک سازمان جهانی وابسته به سازمان ملل کشور ما را به عنوان خلاقترین کشور جهان رتبه بندی می کند. ما به هدف ملی خود می رسیم.

    مطالب مرتبط بعدی:
    نقد فیلم خوشبختی خلاقانه


    

    من دکترای هنرهای زیبا دارم

    من وقتی کلید پابلیش را بزنم این مطلب بر روی یک هارد اس کازی 920 گیگابایت که بر روی یک سرور از کلاستری در ابر قرار دارد، ذخیره می شود. این ابر با پهنای باند 100 گیگابیت در ثانیه به بک بون اینترنت وصل است و کپی این مطلب در سه ابر دیگر به صورت ریداندنت ذخیره می شود. امنیت ابر با الگوریتم بیبایتنمصبثصعه تامین می شود که 1298 برابر امن تر از الگوریتم ینمصبعهخصثع می باشد و تا حالا فقط یک هکر آنهم یک هکر اخلاقی به نام ابثصهمقهثصخقعثهصخ ثهعقهثصخ توانسته آنرا هک کند که عملیات هک با یک سوپر کامپیوتر قثعصهیرتلبیس 12121 سه سال و 123 روز طول کشید.

    آخرین باری که یک مهندس برق به شرکت شما آمد و درباره افت ولتاژ در خطوط انتقال نیرو بین نیروگاه شهید رجایی قزوین و پست فشار قوی طالقان توضیح داد کی بود؟

    شاید به همین دلیل بود که من چند سال پیش شروع کردم راجع به شغل(تخصص، رشته دانشگاهی یا هرچی) واقعیم دروغ گفتن. اولین بار در یک تور که راهنمای تور دانشجوی معماری بود، خودم را دکترای هنرهای زیبا معرفی کردم. این راهنمای تور تا آخر سفر هرجا که می خواست درباره گنبدی یا خرابه ای یا دیواری چیزی حرف بزند اول از من اجازه می گرفت و من هم بهش اجازه می دادم. فناوری اطلاعات را خیلی ها نمی فهمند ولی هنر برای همه قابل فهم است. مثلا همین معماری. شما به معماری شهر تهران نگاهی بیندازید. پدیده قابل فهمی است، اینقدر قابل فهم که همه در آن مشارکت کرده اند. از کارگر ساده گرفته تا مهندس و معمار و پیمانکار و صاحب ملک و غیره. 

    ساختمانی که من طراحی کردم

    معماری قابل فهم است ولی کسی نمی خواهد با یک مهندس کامپیوتر ارتباط برقرار کند، زبانش قابل فهم نیست. چه کسی واقعا می خواهد ساعت نه صبح راجع به اینکه دلیل ارسال نشدن ایمیلش تنظیم شدن آتلوک بر روی پروتوکل آی مپ به جای پاپ تری است، توضیح دریافت کند؟ یا چه کسی دوست دارد علت از دست دادن کل اطلاعاتش را مطابق نبودن بکاپ با بنثصعقهخقعهخ بداند؟ چه کسی می خواهد نام کامل ویروسی را که بدوبیراه نمایش می دهد بداند؟ اصلا چه اهمیتی دارد؟

    چه کسی می خواهد با یک مهندس کامپیوتر صحبت کند؟ من دکترای هنرهای زیبا دارم.